هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

ای چشم هات، مطلع زیباترین غزل!

با این غــــزل، تغـــــزل من نیز مبتذل


شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم

در استحاله جای عسل، می شود غزل


شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا

تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟


ای از همـــــه اصیـــل تـــــر و بـــی بدیل تـر

وی هر چه اصل چون به قیاست رسد، بدل


پر شد ز بی زمان تو، در داستان عشق

هر فاصله کــــه تا بـــه ابد بــــود، از ازل


انگار با تمـــام جهـــــان وصل مــی شوم

در لحظه ای که می کِشَمت تنگ در بغل


من در بهشتِ حتم گناهم، مرا چه کار

بـــا وعده ی ثواب و بهشتـان محتمل؟


حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران

در انتظار تو تا کی سحر شماره کنم؟

ورق ورق شب تقویم کهنه پاره کنم؟


نشانه های تو بر چوب خط هفته زنم

که جمعه بگذرد و شنبه را شماره کنم


برای خواستن خیر مطلقی که تویی

به هر کتاب ز هر باب استخاره کنم


شب و خیال و سراغ تو،باز می آیم 

که بهت خانه ی در بسته را نظاره کنم


تو کی ز راه میایی که شهر شبزده را

به روشنایی چشمم چراغواره کنم؟


ز یاس های تو مشتی بپاشم از سر شوق

به روی آب و قدح را پر از ستاره کنم


هزار بوسه ی از انتظار لک زده را

نثار آن لب خوشخند خوشقواره کنم


هنوز هم غزلم شوکرانی است الا

که از لب تو شکرخندی استعاره کنم


حسین منزوی 

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد      

 

می شد بدانم این که خط سرنوشت من  

 از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

 

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

 

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

 

شعر من از قبیله خون است خون من

فواره از دلم زد و آمد کلام شد

 

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را

شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

 

بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد


حسین منزوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

ﺭﻭﺷﻨﺎﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﮐﻮ؟ ﺯﻥ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﻦ!

ﺗﺎ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺣﺴﺮﺗﺖ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ، ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣُﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ،

ﺟﺰ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ، ﺗﺒﯿﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺭﻧﺞ ، ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ، ﺟﻨﻮﻥ ، ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻧﯽ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻨﻬﺎ، ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ

ﻣﺮ ﻫﻢ ﺯﺧﻢ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮ !

ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ، ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﻦ

 

ﻣﻦ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﺭ

ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﻬﺮﺕ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

 

ﺷﮑﻮﻩ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ؟ ﺁﻩ ، ﻧﻪ! ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ، ﺁﻩ ، ﻧﻪ!

ﺭﻧﺠﺶ ﺍﺯ ﺍﻏﯿﺎﺭ ﻫﻢ ، ﮐﻔﺮﺳﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﯿﻦ ﻣﻦ


ﺣﺴﯿﻦ ﻣﻨﺰﻭی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم


با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب ات را رقــم زدم


تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها، علم زدم


با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم


تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم


از شـــادی ام مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم


حسین منزوی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران