هم‌قافیه با باران

۱۶۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حسین منزوی» ثبت شده است

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

 

رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد

 

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد

 

تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی

جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد

 

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

به نام تو که در آمیختم گوارا شد

 

فرشته ها تو و من را به نشان دادند

میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت

که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

 

شتاب خواستنت اینچنین که می بالد

به دوری تو مگر می شود شکیبا شد؟

 

امیدوار نبودم دوباره از دل تو

که مهرابن بشود با دل من ،اما شد

 

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم

به خنده خنده ی شیرین تو شکرخا شد

 

قرار نامه ی وصل من و تو بود آنکه

به روی شانه ی من با لب تو امضا شد

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!

تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من


می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی

حسرتت سر می گذارد، بی تو بر بالین من


خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست،

جز تو از عشق و امید و آرزو، تبیین من


رنج، رسوایی، جنون، بی خانمانی، داشتم

مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من


از تو درمانی نمی خواهم به وصل، اما به مهر

مرهم زخم دلم باش از پی تسکین من


یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!

با دلم پیمان من اینست و جان، تضمین من


من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار

شعر هایم آیه های مهر و مهرت دین من


شکوه از یار؟ آه، نه! این قصه بگذار، آه، نه!

رنجش از اغیار هم، کفرست در آیین من


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود

کامی از عمر که همراه تو راندم خوش بود


در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت

بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود


و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو

چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود


به چمنزار غزل با نی سحر آور خود

وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود


من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود


فالی از دفتر حافظ که برای دل تو

زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود


گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود

ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود


حسین منزوی

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

 

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است؟

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

 

ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

 

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

 

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

 

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

 

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

 

نهادم آینه ای پیش روی اینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

 

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی


حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی


می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی


چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت

ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی


هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی


ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت

وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی


چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد

گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی


حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو

این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


 حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند 

گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد 


تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت 

آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد 


بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را 

کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد 


خمخانه بیارید که آن باده که باشد 

در خورد خماریم به پیمانه نگنجد 


میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا 

جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد 


مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش

با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد 


تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر 

سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد 


در چشم منت باد تماشا که جز اینجا 

دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد 


دور از تو چنانم که غم غربتم امشب 

حتی به غزل های غریبانه نگنجد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

معشوق من! بعد از تو جایت همچنان خالی است
خالی است جایت در دلم، تا جاودان خالی است

جز تو برای عشـق، کس کاری نخواهد کرد
وقتی نباشی بی تو شهر از عاشقان خالی است

جز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کرد
تو میروی و تا ابد این آشیان خالی است

می دانی آیا بی تو در من این خلأ چون است؟
انگار از خورشید روشن آسمان خالی است

از کام و جامم زهر میجوشد مرا وقتی
از شهد ناب بوسه های تو دهان خالی است

دیگر کسی مستم نخواهد کرد بعد از تو
ای باده ای که بی توام رطل گران خالی است

شاید کسی فصلی شود در قصه ام اما
دیگر ز آب و رنگ عشق این داستان خالی است


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

ای یار دور دست که دل می بری هـنوز
چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز

هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان
در چشمم از تمام خوبان، سـری هـنـوز

سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین!
عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها
از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز

بـالـیـن و بـسـتـرم، هـمـه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز

ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!
از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز

آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را
در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز

وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را
بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۱۶
هم قافیه با باران

درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟

تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟

تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی؟

به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی؟

به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟

در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟!


حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها

فخر فلک به توست که فانوس گشته بود

در کوچه های آمدنت آفتاب ها

سرمشق آسمان وزمینی که نام توست

برلوح شب نوشته به خط شهاب ها

من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت

در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها

سرگشته در مضایق وصف تو مانده ام

چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها

خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من

ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها

شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب

گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها


حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

چشمــی بــه تخــت و بخــت نــدارم!

مــرا بــس است،

یــک صنــدلــی بــرای نشستــن، کنــار تــو...

 

حسین منزوی

۱ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

با نامه ­ی تو ، آغاز می­ کنم نامم را

که آن قدر حرف ­هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده

که حالا دیگر نه من می ­دانم و نه تو که از این دو پروانه

کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده

و کدامش از گهواره ­ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده

تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر

حرف­هایشان را به نام هم بگویند و

آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند

که تو همه ­ی نامه­ ی من باشی و من تمام نام تو

که همراه آتش زمستانی مزدک

و پیراهن تابستانی بابک

و خون بهاری برادر من

در اولین روز پاییز به هم برسند و

در شصت و سومین روز پاییز به نشانه­ ی خویشاوندی

بدل به غول زیبایی بشوند

که مثل مزدک تقسیم می ­کند

مثل بابک ادامه می­دهد

و مثل حسن می­ میرد

مثل حسین دل می­ بندد

مثل آتش زیبا می­ شود

و مثل من شاعر ...

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

به غیر از آیینه کس روبروی بستر نیست

و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست

 

چنان در آینه خورده گره تنم به تنت

که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست

 

هزار بار کتاب تن تو را خواندم

هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

 

برای تو همه از خوبی تو می گوید

اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

 

ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس 

که او به راز تنت از من آشنا تر نیست

 

تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق

وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست

 

به انتهای جهان می رسیم در خلائی

که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست

 

خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر 

ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

باز از نهانه­ های طلب می­ لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا به سوی تو آواز کرده است،
اما وقتی هر بوسه­ تو تشنه­ ترم می ­کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو

سر باز کرده است...

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

چشمت ستاره اش را

چندان چراغ وسوسه خواهد کرد

تا من به آفتاب بگویم: نه!

بانوی رنگ های شکوفان!

رنگین کمان!

پل بسته ای که عشق

آفاق را به هم بردوزد

آفاق را به رنگ تو می بینم

و چشم هایت آن سوی مه

همچون چراغ های دریایی می سوزد.

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

 

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست

 

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

 

با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

 

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

 

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

 

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

 

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.

 

حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان


در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است

ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان


بی تو من شبانه با که؟! با که گفت و گو کنم؟!

ای حریف صحبت شبانه های من! بمان!


بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست

ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان


زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم

ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان


می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،

دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان


تا دوباره بشنوی صدای آشنای من

با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان 


حسین منزوی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

امشب ستاره های مرا آب برده است 

 خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است 

 نام شهاب های شهید شبانه را 

 آفاق مه گرفته هم از یاد برده است 

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد 

 از چالش زمین چه به خاطر سپرده است 

 دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد 

آن سبز جاودانه هم انگار مرده است 

 ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را 

 از چارچوب منظره دستی سترده است 

 عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید 

 از سورت هزار زمستان فسرده است 

 ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو 

 چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است 

 باری به روی دوش زمین تو نیستم 

 من اطلسم که بار جهانم به گرده است


حسین منزوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران