هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: خاقانی ـ طالب آملی» ثبت شده است

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم

زخم سنان تو را سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم

خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم
کز توی ناحق گزار نیست گزیرم

ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک
گر عوضش عافیت دهی نپذیرم

بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم

زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم

خاقانی

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود
 
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود

ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
 
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود

خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود

فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود

وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود

از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود

آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود

خاقانی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد

تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد

پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد

هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد

نالنده‌ی فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده‌ی اجل را درمان چگونه باشد

خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد

پیش پیام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد

نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد

بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد

خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد

خاقانی

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است

با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است

عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است

در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمه‌ی خوش است

خاقانی 

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۳۴
هم قافیه با باران

گریه می‌آید به استقبال چشم این آهِ کیست؟
این گلِ خون، گردِ این صحرا شهادتگاهِ کیست

پنجه می‌بینم آن‌سوی فلک در گیرودار
عرش را دامان درید این همت کوتاهِ کیست

دلو چون فانوس نورانی برون آمد ز چاه
آگهم سازید ای کنعانیان کاین چاهِ کیست

رنگِ دل چون کهربا بشکست، حیرانم که باز
جانب دیوار کوی او رخ چون کاهِ کیست

هرکه‌را بینی ز دور چرخ دارد شکوه‌ای
من ندانم گردش افلاک خاطرخواهِ کیست

طالب افتاد از فغان یارب در این  آغازِ صبح
باعثِ آزار کردن نالۀ جانکاهِ کیست

طالب آملی

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب

غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب

مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب

صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب

صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب

صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب

خاقانی

۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران
از ﺿﻌﻒ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ وﻃﻦ ﺷﺪ
وز ﮔﺮﯾﻪ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﭼﻤﻦ ﺷﺪ

ﺟﺎن دﮔﺮم ﺑﺨﺶ ﮐﻪ آن ﺟﺎن ﮐﻪ ﺗﻮ دادی
ﭼﻨﺪان ز ﻏﻤﺖ ﺧﺎک ﺑﻪ ﺳﺮ رﯾﺨﺖ ﮐﻪ ﺗﻦ ﺷﺪ

ﭘﯿﺮاﻫﻨﯽ از ﺗﺎر وﻓﺎ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮدم
ﭼﻮن ﺗﺎب ﺟﻔﺎی ﺗﻮ ﻧﯿﺎورد ﮐﻔﻦ ﺷﺪ

ﻫﺮ ﺳﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ زدم ، ﻧﻘﺶ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﻓﺖ
آن ﻫﻢ ﺻﻨﻤﯽ ﺑﻬﺮ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪن ﻣﻦ ﺷﺪ

ﻋﺸﺎق ﺗﻮ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺑﻪ ﻧﻮاﯾﯽ ز ﺗﻮ ﺧﺸﻨﻮد
ﮔﺮ ﺷﺪ ﺳﺘﻤﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﻮی ﺗﻮ ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺪ

طالب آملی
۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران
مه نجویم ، مه مرا روی تو بس
گل نبویم ، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانه عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس

اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس

آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آیینه روی تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس

طالب ظل همایی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس

آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس

خاقانی
۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۸
هم قافیه با باران

از ضعف،به هر جا که نشستیم وطن شد
وز گریه،به هر سو که گذشتیم چمن شد

جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد

هر سنگ که بر سینه زدم،نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو،به من شد

طالب آملی

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

من زلف یار می کشم و دست روزگار

موی جبین گرفته به خون می کشد مرا

طالب آملی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

هست چشمم بر عطایت گر خطایی می کنم

ورنه می دانم سر از حکم تو پیچیدن خطاست

طالب آملی

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها


خاقانی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران