هم‌قافیه با باران

۲۶ مطلب با موضوع «شاعران :: سید محمدرضا واحدی ـ اوحدی» ثبت شده است

کجایی دوست جایت سبز تنهایم نمی دانی

ولبریز توأم از چشم ما هر چند پنهانی


کجایی دوست احوالی سراغی گوشه ی چشمی

نمی گفتی مگر با من همیشه سبز می مانی؟


دلم تنگ است و رد پای احساسی نمی بینم

زبانم لال ... شاید از محبت ها پشیمانی


دلم می خواست با چشم تو گاهی همسفر باشم

ولی ترسیدم از طی مسافت های طولانی


نمی دانم .. نمی دانم چرا روی از تو پوشیدم

خجالت می کشیدم از تو و دیدار پنهانی


ببخش ای نازنین بر من خطای دیدگانم را

غلط کردم نفهمیدم چه شد آن روز بارانی


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

وقتی که عشق در دل ما ریشه می‌کند

فرهاد زندگی هوس تیشه می‌کند


در بیستون حادثه‌ها تا که می‌روی

شیرین فقط، به گام تو اندیشه می‌کند


این سبزه‌زار وحشی احساس مال تو

تا بنگری پلنگ، چه با بیشه می‌کند


هر روز وقت آمدنت پشت پنجره

یک باغ گل، نگاه به آن شیشه می‌کند


یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت

این عاشقی چه بود که دل پیشه می‌کند؟


یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است

وقتی که عشق، در دل ما ریشه می‌کند


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

تقدیم می‌کنم به تو این التهاب را

این جمله‌های معترض بی جواب را

باور کنید داغ‌ترم از تن کویر

از یاد برده‌ام ـ به خدا ـ طعم آب را

حالا تو و ادامه‌ی دلواپسی و من

حالا ورق بزن همه‌ی این کتاب را

تا بنگری چگونه دلم شور می‌زند

ابهام سایه روشن یک انتخاب را

بگذاراعتراف کنم صادقانه‌تر

تردیدهای مبهم پر پیچ و تاب را 

حتی هجوم وحشی این واژه‌های گُنگ

حتی غزل نمی‌برد این اضطراب را


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

در زد یکی و راحت ما را خراب کرد

نقش خیال روی تو را نقش آب کرد

نقشی که با هزار مکافات بسته شد

موجی به‌هم رسید و پر از اضطراب کرد

از مثنوی داغ تو هر لحظه می‌توان

صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد

من بی خبر ز عاشقی و عشق بوده‌ام

این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد

یاری که جز دریچه‌ی چشمش، پناه نیست

خود را برای خلوت ما انتخاب کرد

جان مرا نگاه پر از رمز و راز او

آماده‌ی تولد یک التهاب، کرد 


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

شکست بغض مرا عاشقانه‌ای دیگر

و از سکوت تو سر زد ترانه‌ای دیگر

چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر

نگاه خسته‌ی من شد بهانه‌ای دیگر

طمع به طعم گسی تا نبود آدم را

چرا نکرد تمنای دانه‌ای دیگر؟

دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار

و خاطرات پدر زد جوانه‌ای دیگر

دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد

برای زخم زدن، تازیانه‌ای دیگر

و دل اسیر تنش‌های عنکبوتی شد

و مرغکی که ندید آشیانه‌ای دیگر

برای جان تب‌آلود من نمی ارزد

فضای یخ‌زده‌ای در کرانه‌ای دیگر


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

اگر چه لب نگشودی هوای صد گله داری

و از عبور نگاهم، چقدر فاصله داری


به کوچه‌های تو دیدم هزار و یک دل زخمی

چگونه با دل مردم چنین معامله داری؟


اگر چه قافله‌ای از میان معبر چشمت

یکی نرفته سلامت .. هزار قافله داری


نگاه مخفی و دزدانه ی تو با دل من گفت:

هنوز هم که هنوز است قصد غائله داری


ملول شعر چو آتش فشان خویشم و .. اما

تو در تحمل بغضم .. عجیب حوصله داری


از اینکه قبله‌ی من می‌شود همیشه نگاهت

مکن گلایه که‌ آنجا فضای نافله داری


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران