هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی موسوی» ثبت شده است

بغض من می ترکد در شب تـو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!


به زنــی منتظر ِ هیــچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز


به زنــی گریه کنـان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!


به زنـــی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها


به زنــــی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!


سید مهدی موسوی

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۵
هم قافیه با باران
خوابی‌ست که بین لرز و تب می‌آید
جانی‌ست که از صبر به لب می‌آید

بیهوده خروس لعنتی می‌خواند
شب می‌رود و دوباره شب می‌آید...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۹
هم قافیه با باران

پاییز آمدست که خود را بیارمت

پاییز لفظ دیگر "من دوست دارمت"


بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ، عزیـــز غــم انگیز برگریـــز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۶
هم قافیه با باران

شبیه شهر پس از جنگ، گیج و متروکم

به مالکیّت یک اسم تازه مشکوکم

به مالکیّت هر چیز زنده و بی جان

به مالکیّت تصویرهای سرگردان

به مالکیّت این روزهای دربه دری

به مالکیّت پاییز های یک نفری

قرار شد که ته قصّه ها دری باشد

دری که پشتش دنیای بهتری باشد

مهم نبود که عشقت چقدر دور شود

مهم نبود اگر مال دیگری باشد!

مهم نبود اگر عاشقانه لخت شود

اگر که موهایش زیر روسری باشد!

که صبح و ظهر به مسجد رود برای نماز

که پشت پنجره در حال دلبری باشد!

تمام اینها تصویر بی خیال زنی ست

که هیچ چیز به جز او مهم نبوده و نیست

مهم تصوّر نور است در دل شب هاش

مهم فقط لبخندی ست گوشه ی لب هاش

شبیه شهر پس از جنگ، مملؤ از خونم

که زنده زنده میان اتاق، مدفونم

زنی ست در بغلم: قهرمان افسرده!

که دیو آمده و بچّه هاش را خورده

که سال هاست به خودکارهاش مصلوب است

زنی که رابطه اش با فرشته ها خوب است

پرنده ای ست ولی غرق خون و پرکنده

برهنه تر جلوی چشم های شرمنده

که پیر نیست و موهاش روسفید شده!

که اشک می ریزد با تصوّر خنده

زنی که گوشه ی سلّول ها دراز کشید

زنی که قربانی بود توی پرونده

زنی که رام نشد، تا ابد تمام نشد

زنی به هیأت عصیان و خون، زنی زنده!

زنی که شوق تنش را به یاد داشته است

زنی که رابطه هایی زیاد داشته است

زنی که مثل خودش بود اگر کمی بد بود

زنی که مال کسی نیست و نخواهد بود

شبیه شهر پس از جنگ، غرق اندوهم

نشسته زخم تو در تکّه تکّه ی روحم

شبیه گریه شدن بعد لحظه ای شادی

به خواب دیدنِ چیزی شبیه آزادی

شعار دادن اسمت جلوی دانشگاه

شبیه دیدن زن بعد چشم بند سیاه

چقدر زرد شده صورتم که پاییزم

اگر هلم بدهی مثل برگ می ریزم

گذشته ای بدبختم به حال وصل شده

که زل زده ست به آینده ی غم انگیزم

از آنهمه فریاد و از آنهمه رؤیا

فقط دو تکّه ورق مانده است بر میزم

زنی ست در بغلم مثل خواب و بیداری

زنی که می شود از او دوباره برخیزم

دو تا به هیچ رسیده، دو آدم غمگین

دو خودکشی که نکردیم توی زیرزمین

دو تا سیاهی خودکار خسته روی ورق

دو تا امید در این ناامیدی مطلق

شبیه شهر پس از جنگ، خالی و بی ابر

نشسته ایم برای ادامه دادنِ صبر...

 

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران