هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سید مهدی موسوی» ثبت شده است

همه ی زندگیمون درد، همه ی زندگیمون غم
جلوی آینه نشسته م، وسط فکرای درهم
واسه چی ادامه می دم؟ نمی دونم! یا نمی گم!
دیگه هیچ فرقی نداره، بغل تو با جهنم

جلوی آینه نشسته م، خوابم و بیدارم انگار
پشت سر کابوس رفتن، روبروم دیواره، دیوار
پشت سر حلقه ی آتیش، روبروم یه حلقه ی دار
غم اوّلین سلام و آخرین خدانگهدار

خسته ام یه تیکه سنگم، خالی ام یه تیکه چوبم
مث یه قایق متروک، توی دریای جنوبم
جلوی آینه نشسته م، به نبودن مشت می کوبم
دارم از توو پاره می شم، به همه می گم که خوبم!!

با تو سر تا پا گناهم، همه چی گندم و سیبه
هوا بدجور سرده انگار، دستای همه تو جیبه
باغمون گل داده امّا هر درختش یه صلیبه
ماهی ِ بیرون از آبم، حالم این روزا عجیبه

جلوی آینه نشسته م، بی سوالم! بی جوابم!
نه چشام وا می شه از اشک، نه می تونم که بخوابم
مث گنجشک توی طوفان، مث فریاد زیر آبم
مث آشفته ی موهات، مث چشم تو خرابم

داشت که انگاری می ترکید، درد دنیا توو سرم بود
منو توو هوا رها کرد، هر کسی بال و پرم بود
روزای بدم که رفتن، وقت روز بدترم بود
این شبانه، این ترانه... گریه های آخرم بود...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن

صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن

آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن

پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۶
هم قافیه با باران

این چار برگ خشک شده مال دفتر است
نه! آخرین قمار من و دست آخر است

من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هر کس که گفت با من خسته برادر است...

گفتید:"بی کسی به خدا سرنوشت توست
تنهاترین پرنده ی عالم کبوتر است"

گفتید:"زندگی کن و خوش باش و دم نزن"
این حرفها برای من از مرگ بدتر است

سرباز برگهای مرا جمع می‌کند
ما باختیم...نوبت یک مرد دیگر است

سید مهدی موسوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۶
هم قافیه با باران

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد

کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد

دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

سید مهدی موسوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

غزل ... نگاه ... سکوت ... آفتاب ... پنجره ... تو ...
نه! نثرنیست ، نه! درهم شکسته شاعرتو

در آفتاب غزل بارها بخار شده
و باز گریه نموده فقط به خاطر تو

کسی نیامده هرگز برای بدرقه اش
و آب ریخته پشت خودش مسافر تو !

نگاه کن که چه بی ریشه راه افتاده
خلاف حرکت طوفان، گل مهاجر تو

اگر چه نیمه پنهان ماه تاریک است
همیشه وسوسه انگیز بوده ظاهر تو

شهاب سوخته دل به هر دری زده است
مگرعبور کند روزی از مجاور تو
***
پلیسها همه در جستجوی خود هستند
که گم شدست خیابان درون عابر تو ...

سید مهدی موسوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می افتد
می زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می افتد

سال ها حوض بی سر و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه ی سنگیش روزها عکس ماه می افتد!

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می افتد

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می افتد!

عشق مثل دونده ای گیج است، گاه در راه مانده می بازد
گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می افتد

دست می لرزد از... نمی داند! عقل شک می کند به بودنِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می افتد!!

مثل کابوس دردناکی که شخصیت های واقعی دارد
می رود سمت ِ ... دور می گردد، می دود سوی ِ ... آه! می افتد

زندگی ایستگاه غمگینی ست اوّل جاده های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می افتد...

سید مهدی موسوی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است
 به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است

 من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
 که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است

 به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات
 به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات

 به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
 به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون

 به آخرین فریادی که توی حنجره است
 صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

 به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
 به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره

 به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
 به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام

 به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی
 به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی

 به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من
 به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من

 به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…
 به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام

 به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
 به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

 قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده
 قسم به من! به همین شاعر تمام شده

 قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام
 دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام

 به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات
 دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات

 به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
 دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
هم قافیه با باران

ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ، ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺯﻝ ﺑﻪ «ﭼﺸﻢ» ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ... ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ «ﺳﯿﺎﻩ» ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻮﺽ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺮﺣﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺣﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﯼ ﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
 
ﻫﻮﺱ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺍﺯﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﯾﺪ: ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯽ، ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺎﺷﯽ
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ: ﭼﺎﻫﮑﻦ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!
 
ﻋﺸﻖ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﯿﺞ ﺍﺳﺖ، ﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﺩ
ﮔﺎﻩ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺧﻂّ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﺍﺯ... ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ! ﻋﻘﻞ ﺷﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻥِ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﻦ ﻣﻨﻢ! ﺗﻮ ﺗﻮﯾﯽ! ﺗﻮ، ﻣﻦ، ﻣﻦ، ﺗﻮ... ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!!
 
ﻣﺜﻞ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺳﻤﺖ ِ ... ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ، ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﺳﻮﯼ ِ ... ﺁﻩ! ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ
 
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﺳﺖ ﺍﻭّﻝ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺲ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ...
 
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد

عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردنت باشد

خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی در می آوری شاید
هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیگار «بهمنت» باشد
 
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

من هنوزم تو ناخود آگاهم
آدمى فوق العاده پاپتیم
تو لباسام گم شدم انگار
از درونم شدید سنتى ام

شعرهاى سیاسى مى خونم
همه فکر میکنن که بى دینم
تا خبرها مخابره میشه
عاشق مردم فلسطینم

دوست دارم تموم ساندیسارو
از درى که نداره باز کنم
چند ورق کارو و اوشو خوندم
وقتشه یکم اعتراض کنم

شاعر موش مرده ایَم که
تو چتاى خصوصى یه شیره
شعرهاش هرکدوم یه قلابن
هى پرى جاى ماهى مى گیره

یه مسلمون ناسیونالیست
یه هنرمنده لخت مادرزاد
یه مسیحى یه شبه روشنفکر
طالب ارتباطاى آزاد

من یه دانشجوی مدرنم که
گرم بحثاى خارج از درسه
تو محرم شریف تر میشه
از خداى بزرگ مى ترسه

قسماى همیشه م از قرآن
جملات قصارم از زرتشت
اعتقادات مذهبیم مى گه:
ادعاى دموکراسیت منو کشت


گرچه به عکس سلفى معتادم
جاى دوربین برام آینه بذار
جاى اینکه بهم امید بدى
اشتباهاتمو به روم بیار


مهدى موسوى

۱ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۱
هم قافیه با باران

پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!

باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!

پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!
یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!


سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

سبزه ها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شده ام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزده های در به در شده ام

سفره ای از سکوت می چینم
خسته از انتظار و دوری ها
سالهایی که آتشم زده اند
وسط چهارشنبه سوری ها

بچه بودم... و غیر عید و عشق
بچه ها از جهان چه داشته اند؟!
در گوشم فرشته ها گفتند
لای قرآن "تو" را گذاشته اند!

خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام کردی

ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مرد و آرام روی آب آمد

پشت اشک و چراغ قرمز ها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگر چه زرد شدم

"و ان یکاد"ی که خواندم و خواندی
وسط قصه ی درازی ها!!!
باختم مثل بچه ای مغرور
توی جدی ترین بازی ها!

سبزه ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!


سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!

این چندمین شب است که خوابم نبرده است!

رویای«تو»مقابل«من»گیج و خط خطی

در جیغ جیغ گردش خفاش های پست

رویای«من»مقابل«تو»-تو که نیستی-

{دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست}

دارم یواش یواش .....که از هوش می ر...ر...

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست

هی دست ،دست می کنی و من که مرده ام

مردی که نیست،خسته شده از هر آنچه هست

یا علم...یا عقل...و یا یک خدای خوب....

-«باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟»

من از ...کمک!...همیشه ...کمک...خسته تر...کمک!!!

{مامان یواش آمد و پهلوی من نشست}

-«با احتیاط حمل شود که شکستنییی.....»

یکهو جیرینگ!بغض کسی در گلو شکست!



مهدی موسوی

۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

از چشمهای من هیجان را گرفته اید
این روزها عجیب خودتان را گرفته اید

 

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است
لبهای سرختان کـــــه دهان را گرفته اید

 

با چرت و پرت و فحش و ... ببخشید مدتی ست
از شعرهام لحن و بیان را گرفته اید

 

خانم! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهـان را گرفته اید؟

 

خانم ! شما که درس نخواندید ....پس کجا
کی دکترای زخم زبان را گرفته اید

 

خانم! جواب نامه ندادید بس نبود؟
دیگر چـــــــرا کبوترمان را گرفته اید

 

خانم! عجالتا برویم آخــر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید

 

 

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۱
هم قافیه با باران

شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بــر لب!

چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فـرشته بـا مزّه ای ست لامصّب!

جلو نرو کـه به پایان نمی رسد این راه
کدام خاطره مانده ست؟! برنگرد عقب!

چـــقدر قــــرص مسکّن؟! چــقـدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمق ِ... به عمق ِ عمق ِ عصب

کدام آتش عـــاشق بــــه روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب های من از تب!

که در میان دلم بچّه موش غمگینی ست
کـه فکر می کند این روزها به تــو اغلـب

که چشم های ِ سیاه ِ قشنگ ِ خیس ِ بد ِ...
کــه عاشقت شده بودم خلاصه ی مطلب!

ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب

غــــزل تمام شده، وقت نحس بیداری ست
تو تازه می رسی از راه خانم ِ... چه عجب!!

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

مرا دوباره شکستید یادتان باشد

که انتقام بگیرم اگر زمان باشد


مرا به جرم پریدن... به خاک افتادم

که آسمان شما باز آسمان باشد!


در این زمانه، آدم به مرگ محکوم است

اگر که صاحب یک قلب مهربان باشد


تبر به دست من ِ خسته می زنید چرا؟

که خواست لانه برای پرندگان باشد؟!


مرا بگیر و بُکش قهرمان پوشالی

که دست های تو پایان داستان باشد


چنان بُکش که نبیند چه دید عاشق تو!

که از کشیدن یک آاااه! ناتوان باشد


و سرنوشت من این بود حرف آخر تو:

بمیر تا که فقط شعر، بینمان باشد!


سید مهدى موسوى

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

وسط یک خرابه ‌ی بی ‌مرز، شوت محکم به قوطی «رانی»

آن طرف زیر چند مرد جوان، جیغ یک بچّه ‌ی دبستانی

جفت ‌گیری سوسک ‌ها با موش، بالشی را گرفته در آغوش

در کنار بخاری خاموش، گریه توی شبی زمستانی

دلخوشی به کبوتری بادی، فکر یک رأی تا شب شادی

شعر گفتن برای آزادی، پشت تبلیغ ‌های «روحانی»

وسط رقص با دو تا دختر، گریه با خاطرات چند نفر

خوردن پیک اوّل و آخر، نوش با یاد چند زندانی

روی مرز ندیدن و دیدن، بمب در انتظار ترکیدن

دور خود تا همیشه چرخیدن، فکر کردن به خطّ پایانی

نه! به یک اسم توی خاطره ‌ها! روزها گریه ‌ی پیشمانی

ماه‌ها گریه ‌ی پشیمانی، سال ‌ها گریه ‌ی پشیمانی

از معانی شادی و غم‌ها، از جهان بزرگ آدم ‌ها

واقعاً هیچ ‌چی نمی‌فهمی، واقعاً هیچ‌چی نمی‌ دانی

بی ‌تفاوت شبیه یک حشره، می‌ روی توی تخت یک نفره

وسط روزنامه‌ها خبر ِ انقراض ِ پلنگ ِ ایرانی !


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

دیـــوار مست و پنجـــره مست و اطاق مست!

این چندمین شب است که خوابم نبرده است


رؤیای « تو » مقابل « من » گیج و خط خطی

در جیـــغ جیــــغ گردش خفـّاشهــــای پـست


رؤیای « من » مقابل « تو » - تو که نیستی!-

[ دکتر بلند شد... و مــــرا روی تخت بست ]


دارم یواش واش... کــــه از هوش می رَ...رَ...

پیچـیده توی جمـجمه ام هی صدای دست ↓


هی دست ، دست می کنــی و من که مرده ام

مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!


یا علم یا کـــه عقل... و یا یک خدای خوب...

- « باید چه کار کرد ترا هیچ چی پرست؟! »


من از...کمک!...همیشه...کمک!...خسته تر... کمک!!

[مامان یواش آمد و پهلوی من نشست]


- « با احتیاط حمل شود که شکستنیـ ... »

یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!


مهدی موسوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست

گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست


تـــو را دوست دارم قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست


فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم

پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست


همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !

بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست


بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم

اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست


ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست


نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،

گرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست,


بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است

هرکس که گفته است خدا نیست کافراست


با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب

باید قبول کرد که گندم مقصّر است


آن سایه ای که پشت سرت راه می رود

گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است


کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن

وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است


شاعر فقط برای خودش حرف می زند

در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست


آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم

حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است


در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ

تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است


دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود

بمبی هنوز در چمدان مسافر است


سیدمهدی موسوی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران