هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: طره اصفهانی ـ صنم نافع» ثبت شده است

کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستو ها
نگاهی می کند در آینه مانند ترسو ها

نگاهی می کند اما همانی هست که قبلا...
همان چشمان غمگین وُ همان لبها، همان موها

همان تنها برای یک نفر زیبا شدن ها وُ
هوای زندگیِ ساده ای ، دور از هیاهوها

چراغی روبرویش هست و دارد وِرد می خواند
که غول قصه ها ظاهر شود از قلب جادوها

کسی در خواب می افتد همیشه از بلندی ها
"و می لرزد دلش در سینه مثل بچه آهوها "

همان که می شمارد از خطوط چهره اش غم را ...
هووهای حسودش را هم از روی النگو ها

از آن روزی که رفتی خانه ام ساکت تر از قبل است
کسی در من خودش را حبس کرده کُنج پستو ها

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۱
هم قافیه با باران

نویسم چون به وصف رخ، رخ آن دلبر مه رو
 شود محشر همی بر پا کشد از رخ چو تار مو

 چه رخ منظومه ی حیرت جمیع و جمع و مستجمع
 گهی مظهر گهی مظهر، گهی قبله گهی ابرو

هلالی ابروی ان رخ بود سینا به صد موسی
 مگر موسا شود موسی چو بیند آن رخ نیکو

 به عزلت خانه ی آن رخ، دو چشم بی قرارش مه
 درخشنده فروزنده میان ظلمت گیسو

 لبش نوش شراب از خم چنان پیمانه ای بر رخ
 ز نوش رخ نما زان می گرفته گل به بستان بو

 هزاران سلسله ساقی از آن رخ رخ نما گشته
 که در آن رخ رخ ساقی شده جام حقیقت جو

 چه رخساری کز آن رخ رخ عیان گردیده بر هر رخ
 که رخ را رخ نما باشد چو آن رخ رخ کشد هر سو

 چه رخ رخ مه چه رخ رخ شه کز آن رخ رخ نماید ره
 که خور گیرد از آن رخ رخ چو آن رخ رخ دهد بر ضو

 چه رخ رخساره ی جنت چه رخ رخساره ی رحمت
 که هردم عاشق بی دل شکار آن رخ است آهو

 چو آن رخ رخ نما گردد نماند از رخی جلوه
 که بر هر رخ دهد آن رخ به سیرت قدرت بازو

 چو میپرسی تو از آن رخ بود آن رخ رخ قایم
 که افسون از رخش دیده هزاران شیوه در جادو

 چه رخ لعیا چه رخ حورا چه رخ یکتا چه رخ زهرا
 به طوفش کشتی هستی به ساحل میزند پهلو

 چه رخ محشر چه رخ دلبر چه رخ آذر چه رخ حیدر
 کز آن رخ جلوه گر گشته رخ از رخساره ی یا هو

 زشهلا چشمی آن رخ خمیده در شفق لاله
 که بر دلها رخ آن رخ زند زنجیر تو در تو

 چه رخ با طره ی مهوش چه رخ با خامه ی دلکش
 کشیده طرح شیدایی به چشم طره کو در کو

طره اصفهانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

شده وقتِ سرکشیِ قلم که گذر کند به سطورِ می
به بیانِ آنکه مناقبش شده وصفِ وضعِ سرور می
شده بادهِ نوشِ مقامِ او به قیامِ غمزه ، غرورِ می
مگر اینکه نزهتِ وصف او شود آیتی به حضور می

چه کند کزآن شود آیتی به مقالِ حضرتِ مصطفی

زحجازِ نغمه ی مقدمش ره بیدلی زده بیدلان
که ز بیدلی ، دلِ دلکشان ببرد رهی سوی لا مکان
که چنین شود اگر آن شود که از آن شود نَفَسی بیان
که زلالِ جرعۀِ می شود شرری طریقِ سخنوران

که غبارِ مقدم او بُوَد به بَصر تشابهِ توتیا

چه خجسته مبعثِ رحمتی زصفا شمیمِ شقایقی
چه همایِ منظره هدهدی به بیانِ کشفِ حقایقی
که رموزِ علمِ لدن از او شده شرطِ خلقِ خلایقی
همه در فنونِ بلیغِ او ، به دقیقه گفته دقایقی

زجمالِ غیب جمالیش ، شده سرِّ آیینه بر ملا

زده خرگهِ لمعاتِ او ، صدفی به وصفِ فراتری
که فراتر از همه سایه ها بنموده سایه به برتری
که نبوّت است و نبیِّ حق ، به کمالِ قدرِ غضنفری
همه اینکه شرحِ ولایت است و صفاتِ حضرتِ حیدری

که ابنِ عمِّ نبیّ شود ز سرادقاتِ عطا عطا

چه گمان که دامِ غزل شده همه مدحِ صیدِ بلای تو
مگر اینکه جلوۀِ نایِ نی ، بشنیده شورِ نوای تو
که خروشد از دلِ بی دلان به سروشِ نایِ ندایِ تو

مگر اینکه سَر سپَرَد کسی به سواد صفحۀ "هل اتی"

ز "الف" اشارۀِ حضرتش ، همه بودِ سویِ سبویِ می
به همان صحیفه که حُسنِ مِی شده مستِ مُصحَفِ بویِ می
به مدار جلوۀِ جازمش ، شده آشکارِ به روی می
زده سلسله به جوارِ دل ، شبِ آشناییِ بویِ می

قفس است اگر که بدونِ او ، گذرد گذارۀِ ما سوا

به ذواتِ ذاتِ منیعِ او ، شده شرعِ شارعِ دین ، مبین
که مبیّناتِ مبینِ او ، شده شهدِ شیرۀ انگبین
چه خوش اینکه نوشد از آن لبی ، لبِ لعلِ چشمۀِ ماء و طین
که برد سری به سجودِ او به همان روش که نهد امین

که به هر زمینه زبانِ وحی ، بنموده سویِ وی اقتدا

نفخاتِ نفخۀ کبریا ، متجلّی از جلواتِ او
همه کافۀ کلماتِ حق به ترنّم از کلماتِ او
به تجلّی آمده امرِ "کُن ْ " که بگوید از اثراتِ او
"فیکون" و "کاین" و "کان" شد نمِ نم نمِ نفحاتِ او

به ظهورِ اقدسِ احمدی ، متصوّر آمده کبریا

همه ذاتِ منحصرِ تو شد ، که مفصّل آمده "کاف" و "نون"
به جز این نبوده چکامه ای که عیان شود ز تو "یَسطَرون"
که تو شرحِ "قافِ" قلم شدی که قلم گرفته رهِ جنون
به طوافِ فیضِ اتمِّ تو به کتابت آمده "یَفقَهون"


طره اصفهانی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران