بگیر مرثیهگو! شاعرا! قلم بر دست
پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ب.ظ
بگیر مرثیهگو! شاعرا! قلم بر دست
به یاد دست قلم، بر به سوی دفتر، دست
بزن درون دوات این قلم به نیّت غسل
مگو بدون طهارت از آن «مطهّرْ دست»
ببین ظهور «یدالله فوق أیدیهم»
که حیدر است به حق دست و این به حیدر، دست
بریده دست اماننامهآوران بادا!
که پای دادن جان، داده با برادر، دست
چه غم که زخم ببارد، احد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست
دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست
یقین شرار جگرهای تفته با خود داشت
که دید آب چو آتش شده است و مجمر، دست
عبث نبود لب خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به حوض کوثر، دست
نوشت عشق، فتوّت، ادب، عطش، ایثار
قلم به کف عَلَمش بود و گشت دفتر، دست
ببین به غیرت و همّت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست
چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست
مطیع امر ولی هر که میشود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست
به جای دست نهادن به چشم خود عبّاس
گذاشت تیر که او را نبود دیگر دست
«چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست؟»*
نه مشک، آبی دارد، نه آبآور، دست
علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اوّلِ دست و چه بردی آخرْ دست
اگر چه بار گناهان به دوش سنگین است
شفیعه آورد از او به روز محشر، دست
بیار مشکل خود را مبین به بیدستیش
که دست او شده مشکلگشاتر از هر دست
علی انسانی
به یاد دست قلم، بر به سوی دفتر، دست
بزن درون دوات این قلم به نیّت غسل
مگو بدون طهارت از آن «مطهّرْ دست»
ببین ظهور «یدالله فوق أیدیهم»
که حیدر است به حق دست و این به حیدر، دست
بریده دست اماننامهآوران بادا!
که پای دادن جان، داده با برادر، دست
چه غم که زخم ببارد، احد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست
دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست
یقین شرار جگرهای تفته با خود داشت
که دید آب چو آتش شده است و مجمر، دست
عبث نبود لب خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به حوض کوثر، دست
نوشت عشق، فتوّت، ادب، عطش، ایثار
قلم به کف عَلَمش بود و گشت دفتر، دست
ببین به غیرت و همّت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست
چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست
مطیع امر ولی هر که میشود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست
به جای دست نهادن به چشم خود عبّاس
گذاشت تیر که او را نبود دیگر دست
«چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست؟»*
نه مشک، آبی دارد، نه آبآور، دست
علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اوّلِ دست و چه بردی آخرْ دست
اگر چه بار گناهان به دوش سنگین است
شفیعه آورد از او به روز محشر، دست
بیار مشکل خود را مبین به بیدستیش
که دست او شده مشکلگشاتر از هر دست
علی انسانی
۹۴/۱۰/۲۴