هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: علی اکبر لطیفیان» ثبت شده است

قصد کرده است خدا جلوه ی دیگر بکشد

سوره یِ مریمی از سوره یِ کوثر بکشد


بگذارید همین جا به قدش سجده کنم

نگذارید دگر کار به محشر بکشد


دختر این است اگر، فاطمه پس حق دارد

از خداوند فقط مِنَّت دختر بکشد


مادر دَهر نزائید و نخواهد زائید

آنکه را از سر این آینه معجر بکشد


بالِ جبریل به این قُبه تمایل دارد

تا دمشق هست چرا جای دگر پر بکشد؟!


زینب آنقَدر بزرگ است که آماده شده است

یکسره جام بلای همه را سر بکشد


قبل از اینی که خودش جلوه کند آماده ست

عالمی را به تماشایِ برادر بکشد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

آدم بدون مهر تو انسان نمی شود

سلمان بدون عشق مسلمان نمی شود


آن گردنی که تیغ تو را بوسه می زند

سوگند می خوریم ، پشیمان نمی شود


وقتی کبوتران حریمت ، گرسنه اند

گندم برای سفره ما ، نان نمی شود


باید هزار قرن ، حکومت کنی مرا

سلطان چند روزه ، که سلطان نمی شود


تو خوب جایی آمده ای سروری کنی

هر رعیتی که رعیت ایران نمی شود


تو هشتمین پیمبر قرآنی منی

حق خدا و حق مسلمانی منی


على اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

دیگر به پای شمع نشستن چه فایده

وقتی به پای سوختن ما دلش نسوخت

با هر چه داشتم وسط شعله سوختم

من زندگیم سوخت و حتی دلش نسوخت

مجنون نشسته پیش غرور شکسته اش

وقتی خبر رسید که لیلا دلش نسوخت

من هر چه میکشم همه زیر سر دل است

پروانه هم نسوخت پرش تا دلش نسوخت

کوچه به کوچه دست به دیوار میگرفت

یوسف چرا به حال زلیخا دلش نسوخت

یک گوشه بال بال زدم من , نگاه کرد

من سوختم مقابلش اما دلش نسوخت 

من کربلا نرفتم و دیگر نمیروم

من التماس کردم و آقا دلش نسوخت

فردا برای سوختن آماده اش کنند

آنکه برای زینب کبری دلش نسوخت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران
روی قبرم بنویسید که خواهر بودم
سال ها منتظر روی برادر بودم

روی قبرم بنویسید جدایی سخت است
این همه راه بیایم ، تو نیایی سخت است

یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم
سال ها میشود و از پیرهنش بی خبرم

روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته و با قد خمیده رفتم

بنویسید همه دور و برم ریخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند

چقدر مردم این شهر ولایی خوبند
که سرم را نشکستند خدایی خوبند

بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد

چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت
معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت

من کجا شام کجا زینب بی یار کجا ؟
من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا ؟

بنویسید که عشّاق همه مال هم اند
هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند

گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید

روی قبرش بنویسید برادر بوده
سال ها منتظر دیدن خواهر بوده

روی قبرش بنویسید که عطشان نشده
بدنش پیش نگاه همه عریان نشده

بنویسید کفن بود ، خدایا شکرت
هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت

یار هم آن قدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود

او کجا نیزه کجا گودی گودال کجا ؟
او کجا نعل کجا پیکر پامال کجا ؟

بنویسید سری بر سر نی جا می کرد
خواهری از جلوی خیمه تماشا می کرد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

آنقدر آمدند و گرفتارتان شدند

خاک شما شدند و هوادارتان شدند

زیباترین اهالی دنیای عشق هم

یوسف شدند و گرمی بازارتان شدند


لطف شماست اینکه تمامی انبیا

بالاتفاق سائل دربارتان شدند

آنها که پای منت چشم کریمتان

بی سر شدند تازه بدهکارتان شدند


این بالهایی که زیر بت عشق سوختند

خاک تبرک در و دیوارتان شدند

نفرین به آنکه مهر تو را سرسری گرفت

یا آنکه حاجت از حرم دیگری گرفت


ای جلوه خدایی بی انتها حسن

خورشید روشن سحر سامرا حسن

بی تو عبودیت به خدا بت پرستی است

نور خدا مکمل توحید ما حسن


امشب عروج زخمی بال مرا ببر

تا سامرا ، مدینه ، نجف ، کربلا ؛ حسن

در بین خانواده زهرای مرضیه

باید شوند تمام علی زاده ها ؛ حسن


زنجیره ی محبت زهراست دین من

با یک حسین و چار علی و دوتا حسن

سوگند میخوریم خدا لشگری نداشت

روی زمین اگر حسن عسگری نداشت


آنکه مرا فقیر حرم میکند تویی

یک التماس پشت درم میکند تویی

آنکه در این زمانه ی بی اعتبارها

با یک سلام معتبرم میکند تویی


آنکه برای پر زدن سامرایی ام

هرشب دعا برای پرم میکند تویی

آنکه مرا برای خودش خانه خودش

با یک نگاه ، در به درم میکند تویی


آنکه تو را همیشه صدا میکند منم

آنکه مرا همیشه کرم میکند تویی

شکرخدا گدای امام حسن شدم

خاکی ترین کبوتر باغ حسن شدم


تو کیستی که سائل تو جبرئیل شد

دسته فرشته پای ضریحت دخیل شد

تو کیستی که جدّ نجیب پیمبرت

مهر تو را به سینه گرفت و خلیل شد


تو کسیتی که حضرت موسی عصا به دست

ذکر تو را گرفت اگر مرد نیل شد

اصلی که پا گرفت بدون تو فرع فرع

فرعی که پا گرفت کنارت اصیل شد



تنها خدا به خانه ی تو آفتاب داد

بعدا تمام زندگی ات نذر ایل شد

امشب دعا کنید ظهوری کند مرا

تا اینکه میهمان حضوری کند مرا


امشب دعا کنید بیاید نگار ما

آیات روشنایی شبهای تار ما

امشب دعا کنید بیاید در این خزان

فصل گلاب فاطمه فصل بهار ما


امشب دعا کنید بیاید گل خدا

تا اینکه این بهار بیاید به کار ما

امشب دعا کنید بیاید ز راه دور

مرکب سوار آل علی تک سوار ما


آنکه اگر نبود دلم فاطمی نبود

حتی نبود سجده ی سجاده یار ما

زهرا هنوز دست به پهلو کند دعا

زهرا کند دعا که بیایی کنار ما


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

بى خانه زیر سایه ی دیوار خوش ترست

دیوانه بین کوچه و بازار خوش ترست

از هر چه بگذرم سخن یار خوش ترست

یعنى کلام حیدر کرار خوش ترست:

من عاشق محمدم و جار می زنم


در باطن سکوت ، عذاب است... شک نکن

حرف حساب حرف حساب است... شک نکن

دنیاى بى رسول خراب است.... شک نکن

این"حرف" نیست ، چند"کتاب" است... شک نکن

من عاشق محمدم و جار می زنم


عبد محمدیم اگر ، نوش جانمان

پیوند خورده ایم به دریاى بى کران

فریاد می زند جگرم موقع اذان

اى اهل عرش ، اهل زمین ، اهل آسمان:

من عاشق محمدم و جار می زنم


باید به جاى آه کشیدن دوا نوشت

یا ایها الرسول ، به جاى دعا نوشت

باید همیشه بعد نبى آل را نوشت

معراج هم که رفت در آنجا خدا نوشت:

من عاشق محمدم و جار می زنم


جبریل را فرشته نگو نوکرش بگو

یا نه غلام حلقه بگوش درش بگو

بالاتر از همه ست ، نه بالاترش بگو

جان نفس نفس زدن دخترش ، بگو:

من عاشق محمدم و جار می زنم


دو نیم می کند تن هتاک را على

ما هم سپرده ایم به شیرخدا ، على

فریاد می زنم صد و ده بار یا على

یا مظهر العجائب و یا مرتضى على:

من عاشق محمدم و جار می زنم


بالاتر است از همه ی مردم زمین

هر آن کسى که با صلوات است همنشین

لحظه به لحظه با نفس امّ مومنین

فریاد می زند جگر من فقط همین:

من عاشق محمدم و جار می زنم


یزدان نوشت ، حیدر کرار هم نوشت

دست شکسته... دست گرفتار هم نوشت

زهرا میان آن در و دیوار هم نوشت

با خون خویش بر نوک مسمار هم نوشت:

من عاشقم محمدم و جار می زنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

از دهِ آباد ما ویرانه می ماند به جا


آخرش از نام ما افسانه می ماند به جا 


آن قدرها آمدند و آن قدرها می روند


سال هاى سال این میخانه می ماند به جا


فیض ما از روضه ات از "روضه خانه" کمترست


ما نمی مانیم اما خانه می ماند به جا


هر کسى فانى نشد در عشق باقى هم نشد


در قبال سوختن پروانه می ماند به جا


بعد مردن خاک ما را وقف میخانه کنید


لااقل از خاک ما پیمانه می ماند به جا


خانه قبر من- این ویرانه را- آباد کن!


ورنه از این خانه ها ویرانه می ماند به جا


نام نه، تصویر نه، هر آن چه که داریم نه


از من و تو ناله مستانه می ماند به جا


آن که می ماند در این خانه در آخر فاطمه ست


می رود مهمان و صاحبخانه می ماند به جا


هر کجا رفتیم صحبت از رسول ترک بود


بیشتر از عاقلان دیوانه می ماند به جا


نیستم سرگرم سجاده، خودم فهمیده ام


آخرش خدمت درِ این خانه می ماند به جا


علی اکبرلطیفیان

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

پاییز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

.

خورشید پیشم هست اما من نمیبینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

.

یعقوب نابینای راه یوسفم کردند

با گریه ی بی اختیاری که به من دادند

.

 از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

اینگونه سر شد انتظاری که به من دادند

.

پایان کار من به وصل او نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

.

ای جاده ها! ای جمعه ها ای مردم دنیا

کو وعده ی آن تکسواری که به من دادند

.


من آرزوی دیدنش را میبرم شاید

..گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

.

حالا زمستان است و‌من در گور خوابیدم

خورشید من! این خانه تاریک ِ به من دادند 

...

علی اکبر لطیفیان..

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

پایش ز دست آبله آزار می کشد

از احتیاط دست به دیوار می کشد


در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها

"با ناخنی شکسته ز پا خار می کشد"


دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح

بر روی خاک عکس علمدار می کشد


او هر چه می کشد به خدای یتیم ها

از چشم های مردم بازار می کشد


گیرم برای خانه تان هم کنیز شد

آیا ز پر شکسته کسی کار می کشد؟


چشمش مگر خدای نکرده چه دیده است؟

نقشی که می کشد همه را تار می کشد


لب های بی تحرک او با چه زحمتی

خود را به سمت کنج لب یار می کشد


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم

تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی


فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد

که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی


پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم

به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی


اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست

که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی


از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد

یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی


سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد

بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی


سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند

توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی


کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم

فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی


اگرچه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است

تقلامی کنم یک بوسه مهمان خودم باشی


علی اکبر لطفیان

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺤﺮ ، ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻫﻮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺣﺘﯽ ﺩﻝ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﺭﻩ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﺩﺵ

ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﺴﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺯﻭﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ

ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﯾﺎﺩ ، ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ

ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻋﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺰﻭﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﯾﺎﺕ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ

ﺑﺎ ﭼﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺣﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺫﮐﺮ ﻧﺎﻓﻠﻪ ﺍﺵ ﺷﺪ ، ﻭﻟﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﺁﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
هم قافیه با باران

روزها را با توسل کردنم شب می‌کنم

دارم از این ناحیه خود را مقرب می‌کنم


خلق تحویلم نمی‌گیرند، تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمی گیری همه‌ش تب می‌کنم


عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند

خویش را دارم به دیوانه ملقب می‌کنم


اختیار "عبد" یا "رب" را به دست من دهند

اختیارا خویش را عبد و تو را رب می‌کنم


من که عادت کرده‌ام شب‌ها به درس عاشقی

روزها فکر فرار از دست مکتب می‌کنم


دیشبم از دست رفت و حسرتش را می‌خورم

گرچه امشب آمدم گریه به دیشب می‌کنم


گفت کارت چیست گفتم چند سالی می‌شود

کفش‌های گریه کن‌ها را مرتب می‌کنم


من تمام خلق را یک روز عاشق می‌کنم

من تمام شهر را از تو لبالب می‌کنم


هر سحر از پنج‌تن، گریه تقاضا کرده‌ام

هر چه را دادند یکجا خرج زینب می‌کنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

بــــدون مـــاه قـــدم مـــی زنم ســـحر ها را

گرفتـــه اند از ایـــــن آسمـــــان قمـــــرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خــــانم کسی خبرهــــا را

نگاه کـــن سر پیـــــری چـــه بی عصا مانده

گرفتــــه انــــد از این پیــــر زن پســـــر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پســرهایش

بیـــــاورند برایـــــــش فقـــــــط سپـــــرها را

نشسته است سر راه ، روضــــه می خواند

کــــه در بیـــــــاورد آه ...آه رهــــــگذرهـا را

ندیده اســـــت اگر چـــــه ولی خبــــــر دارد

ســـر عمود عـــــــوض کرده شکل سرها را

کنــــــار آب دوتا دســـــت بر روی یک دست

رسانده اســــت به ما خانــــم این خبرها را

 

 علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ، ﺟﺒﺮﯾﻞ ﭘﺮ، ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

ﻣﻦ ﭘﺮ، ﺗﻮ ﭘﺮ، ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻤﻪ ﻧﻪ، ﻋﻤﻪ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ

ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺍﻧﺪ ﯾﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ

ﺩﻭ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﭼﻮﺏ ﺩﯾﺪﻡ

ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺍﻣّـﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

***

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺮ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﻟﻄﯿﻔﯿﺎﻥ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران
یا که خدا به خلق پیمبر نمی دهد
یا گر دهد پیمبر ابتر نمی دهد

حتی اگر چه فیض الهی به هیچ کس
غیر از رسول سوره ی کوثر نمی دهد

دختر در این قبیله تجلی کوثر است
بی خود خدا به فاطمه دختر نمی دهد

زینب یگانه است خدا هم به فاطمه
تا زینب است دختر دیگر نمی دهد

زینب رشیده ای است که بر شانه ی کسی
تکیه به غیر شانه ی حیدر نمی دهد

زینب شکوه خواهری اش را در عالمین
دست کسی به غیر برادر نمی دهد

او مظهر صفات جلالی حیدر است
یعنی براحتی به کسی سر نمی دهد

زینب همان کسی است که در راه عفتش
عباس می دهد نخ معجر نمی دهد

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

من دیگه بال پریدن ندارم

من دیگه حال دویدن ندارم

بعد از این دیگه سراغ من نیا

گیسویی برا کشیدن ندارم

**

میشه روناقه سوارم نکنی

گلمو اسیره خارم نکنی

میشه گوشوارمو برداری بجاش

با لگد دیگه بیدارم نکنی

**

یه نفر نگفت که دختره نزن

پر و بالم که نمیپره نزن

بخدا اگه یه لحظه صبر کنی

عمه میاد منو میبره نزن

**

بنشینید موهامو حنا کنید

لیلة الوصل منو نیگا کنید

من دیگه مسافرم باید برم

پس دیگه رخت منو جدا کنید

**

کی میتونه مثل من وفا کنه

عالمی رو به تو مبتلا کنه

باورت میشد سه ساله دخترت

روزگاره یزید و سیا کنه

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

آنان که گفته‌اند "نگارم" همه‌ش تویی

"معشوقم و نگارم و یارم" همه‌ش تویی

 

 اسماء، تو، صفات، تو، تو، تو، تو، تو، تو، تو

فرصت نمی‌کنم بشمارم، همه‌ش تویی

 

توحید را من از فقرا ارث برده‌ام:

"من هیچم و هرآن چه که دارم همه‌ش تویی"

 

به داده و نداده تو شکر می‌کنم

"دارم" همه‌ش تویی و "ندارم" همه‌ش تویی

 

کار تو بود جنس مرا هرکسی خرید

آن‌کس که داد رونق کارم همه‌ش تویی

 

فرقی نمی‌کند که چه ذکری گرفته‌ام

روی لبم هرآن چه بیارم همه‌ش تویی

 

کوچه به کوچه حبّ تو را جار می‌زنم

حمّال دوره‌گردم و بارم همه‌ش تویی

 

نام تو بیشتر به روی بچه‌های ماست

با این حساب ایل‌وتبارم همه‌ش تویی

 

من فاتحه نخواستم از لطف دیگران

وقتی جواب‌های مزارم همه‌ش تویی

 

باید به فهم وصل رسید و وصال یافت

ورنه شبانه‌روز کنارم همه‌ش تویی

 

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم

حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران