هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: علی موسوی گرمارودی» ثبت شده است

مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب
ای جوهر مردی زنانه
مردی ز تو یافت پشتوانه
از چادر عفّت تو لولاک
از شرم تو، شرم را جگر چاک
یک دشت شقایق بهشتی
بر سینه زداغ و درد، کِشتی
از بذر غم و شکوفه درد
بر دشت عقیقِ خون، گلِ زرد
افراشته باد، قامت غم
تا قامت زینب است، پرچم
از پشت علی، حسین دیگر
یا آنکه علی است، زیر معجر
چشمان علی ست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش
در بیشه سرخ غم نوردی
سرمشق کمال شیر مردی
آن لحظۀ داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش
آن لحظه دوری و جدایی
آن، آنِ اراده خدایی
چشمان علی ز پشت معجر
افتاد به دیدگان حیدر
خورشید ستاده بود بی تاب
و آن دیده ماه، غرقه آب
یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاد به قامت اراده
این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بالا
دریای غم ایستاده، بی موج
در پیش ستیغ، رفعت و اوج
این دشت شکیب و غم گساری
آن قلّه اوج استواری
این فاطمه در علی ستاده
وآن حیدر فاطمی نژاده
این اشک، حجاب دیدگانش
وآن حُجب، غلام و پاسبانش
شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگسلد میانه
خورشید شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند
این ماند که باغمان بسازد
وآن رفت که نردِ عشق بازد
 
سید على موسوى گرمارودى
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست . . .
خون تو شرف را سرخ گون کرده است
شفق ، آینه دار نجابتت ،
و فلق ، محرابی ،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد
هر چه در سوی تو ، حسینی شد
دیگر سو یزیدی
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در رنگ !
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست
آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه بزرگ زندگانی شد
خونت
با خون بهایت ، حقیقت
در یک تراز ایستاد
و عزمت ، ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای راستی است
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب ،
وقتی می نوشاند
در سنگ ،
چون ایستادگی است
در شمشیر ،
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد،
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذرپاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس، هرگاه ، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت ، آینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست!
تو تنها تر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت…

چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد…

نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان می کند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون!
تنها واژه تو خون است خون
ای خداگون !
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید، بهانه‌ای ،
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زبالة تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخَنثی که تهمتِ مردی بود
بوزینه‌ای با گناهی درشت :
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از آن رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو بر بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین فرد
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
و أتمَمْناها بِعَشْرْ
آه !
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر، تمام کردی
مرگ تو ،
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
تو شکستی
و " راستی " درست شد
و از روانه خون تو
بنیان ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
تو ، راز مرگ را گشودی
کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟
شرف به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو ، فراتتر از حمیتی
نمازی ، نیتی
یگانه ای ، وحدتی
آه ! ای سبز
ای سبز سرخ !
ای شریف تر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب ، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر
گام هایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدای در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود !
عجبا
عجبا از تو عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟
بگذار بگریم
خون تو ، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشم خانه ستم نشست…

ای قتیل
بعد از تو
خوبی " سرخ" است
و گریه سوگ
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناکجا آباد
و رَد خونت
راهی
که راست به خانه خدا می رود. . .
تو ، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایان سخن
پایان من است
تو انتها نداری . . .

سیدعلى موسوى گرمارودى

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

درشتناک چون خدا بر کائنات ایستادهای
و زمین گویچه ای ست به بازی در مشت تو
و زمان رشته ای آویخته از سر انگشت تو
و رود عظیم تاریخ جوباری
که خیزاب امواجش
از قوزک پایت در نمی گذرد
پای را به فراغت در مریخ هشته ای
و زلال چشمان را با خون آفتاب آغشته
ستارگان را با انگشتان از سر طیبت می شکنی
ودرجیب جبرئیل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را
به سحر می شکستی
یا در آوردگاه
به شکستن بندگان بت کمر می بستی
 
چگونه این چنین که بلند بر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیر زنی  جای میگیری
و مهمیز کودکانه ی پچگان یتیم
و در بازار تنگ کوفه...؟
 
پیش از تو هیچ اقیانوس نمی شناختم
که  عمود بر زمین بایستد
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که  پای افزاری  وصله دار  به پا کند
ومشکی کهنه بر دوش  کشد
وبردگان را برادر باشد
 
آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ
ای روشن خدا
در شبهای  پیوسته ی تاریخ   
ای روح لیلةالقدر
حتی اذا مطلع الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز فیصله یافته است..؟
نه بذر تو از تبار مغیلان نیست...
خدا را اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد
با گریه یتیمکان کوفه همنوا مباش!
شگرفی تو عقل را دیوانه می کند
و متطق را به خود سوزی وا می دارد
خرد به قبضه شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو زنگار خویش می شوید
اما
چون از آمیخته خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند
قالب تهی خواهد کرد
 
شب از چشم تو آرامش را به وام دارد
و طوفان از خشم تو خروش را
کلام تو گیاه را باور می کند
 
واز نفست گل می روید
چاه از آن زمان تو در آن گریستی  جوشان است
سحر از سپیده  چشمان تو  می شکوفد
وشب در سیاهی آن به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست
لبخند تو اجازه زندگی است
هیچ ستاره نیست کز تبار گلخند تو نیست
زمان در خشم تو از بیم ستر ون میشود
شمشیرت به قاطعیت شجیل می شکافد
و به روانی خون از رگ ها می گذرد
و به رسایی شعر در مغز می نشیند
و چون فرود آید جز با جان بر نخواهد خواست
چشمی که تو را دیده است دیده ای است دیگر
ای دیدنی تر
گاهی به چشم خانه عمار
یا در کاسه سر بوذرهلا ای رهگذران دا ال خلا فه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای سار با نا ن ساده روستا!
تمام بصیرتم بر خی چشم شما یان باد
اگر به نیمروز
چون ازکو چه های کوفه می گذشته اید
از دید گان معبری برای علی ساخته باشید
گیرم که هیچ او را نشناخته اید
چگونه شمشیر زهر آگین
پیشانی بلند تو- این کتاب خداوند را- از هم می گشاید
چگونه میتوان به شمشیری دریایی را  شکافت!
 
به پای تو می گریم
با اندوهی بالاتر از غم کذایی عشق
ودیرینگی غم
برای توبا چشم همه ی محرومان می گر یم
با چشمان یتیم ندیدنت
گریه ام شعر شبانه ی  غم توست...
 
هنگام که همراه آفتاب
به خانه یتیمکان بیوه زنی تابیدی
و صولت حیدری  را
دست مایه شادی کودکانهشان کردی
وبر آن شانه که پیغمبر پای نهاد
کودکان  را  نشاندی   
واز آن دهان که هرای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ به تحیر  بر در سرای خشک و لرزان نماند؟
 
در احد
که گل بوسه زخم ها   تنت را دشت شقایق کرده بود
مگر از کدام باده مهر  مست بودی
که با تازیانه هشتاد زخم بر خود حد زدی؟
 
کدام وام دار ترید؟
دین به تو یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وام دار تو نیست
 
دری که به باغ بینش ما گشودی
هزا بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
 
شعر سپید من رو سیاه ماند
که در فضای تو به بی وزنی افتاد
هر چند کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را چگونه در سخن تنگ مایه گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
 
الله اکبر
 
آیا خدا در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
 
فتبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین

خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگان است
ونام تو که نیکو ترین افریدگانی.
 
سید علی موسوی گرمارودی

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

ز عشق، هر که سراید، تویی، تمام تویی

تو روح مهری و معنای عشقِ تام، تویی

پُر از توام به همان‌گونه کز هواست حباب

چنان توام که ندانم ز ما،کدام تویی

تو آسمان و من آن تک‌درخت کهسارم

که آنچه می‌نگرم صبح تا به شام تویی

پلنگِ زخمیِ صحرای روزگار، منم

مرا، پناه شبانگاهی و کُنام، تویی

سخن ز جذبه‌ی مهر تو، نگسلد از هم

مدارِ باطن و معیار انسجام، تویی

کدام جمله تو را شرح می‌تواند کرد؟

تو خود کتابِ خودی، بهترین کلام تویی


علی موسوی گرمارودی

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران