هم‌قافیه با باران

درشتناک چون خدا بر کائنات ایستادهای
و زمین گویچه ای ست به بازی در مشت تو
و زمان رشته ای آویخته از سر انگشت تو
و رود عظیم تاریخ جوباری
که خیزاب امواجش
از قوزک پایت در نمی گذرد
پای را به فراغت در مریخ هشته ای
و زلال چشمان را با خون آفتاب آغشته
ستارگان را با انگشتان از سر طیبت می شکنی
ودرجیب جبرئیل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را
به سحر می شکستی
یا در آوردگاه
به شکستن بندگان بت کمر می بستی
 
چگونه این چنین که بلند بر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیر زنی  جای میگیری
و مهمیز کودکانه ی پچگان یتیم
و در بازار تنگ کوفه...؟
 
پیش از تو هیچ اقیانوس نمی شناختم
که  عمود بر زمین بایستد
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که  پای افزاری  وصله دار  به پا کند
ومشکی کهنه بر دوش  کشد
وبردگان را برادر باشد
 
آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ
ای روشن خدا
در شبهای  پیوسته ی تاریخ   
ای روح لیلةالقدر
حتی اذا مطلع الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز فیصله یافته است..؟
نه بذر تو از تبار مغیلان نیست...
خدا را اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد
با گریه یتیمکان کوفه همنوا مباش!
شگرفی تو عقل را دیوانه می کند
و متطق را به خود سوزی وا می دارد
خرد به قبضه شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو زنگار خویش می شوید
اما
چون از آمیخته خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند
قالب تهی خواهد کرد
 
شب از چشم تو آرامش را به وام دارد
و طوفان از خشم تو خروش را
کلام تو گیاه را باور می کند
 
واز نفست گل می روید
چاه از آن زمان تو در آن گریستی  جوشان است
سحر از سپیده  چشمان تو  می شکوفد
وشب در سیاهی آن به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست
لبخند تو اجازه زندگی است
هیچ ستاره نیست کز تبار گلخند تو نیست
زمان در خشم تو از بیم ستر ون میشود
شمشیرت به قاطعیت شجیل می شکافد
و به روانی خون از رگ ها می گذرد
و به رسایی شعر در مغز می نشیند
و چون فرود آید جز با جان بر نخواهد خواست
چشمی که تو را دیده است دیده ای است دیگر
ای دیدنی تر
گاهی به چشم خانه عمار
یا در کاسه سر بوذرهلا ای رهگذران دا ال خلا فه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای سار با نا ن ساده روستا!
تمام بصیرتم بر خی چشم شما یان باد
اگر به نیمروز
چون ازکو چه های کوفه می گذشته اید
از دید گان معبری برای علی ساخته باشید
گیرم که هیچ او را نشناخته اید
چگونه شمشیر زهر آگین
پیشانی بلند تو- این کتاب خداوند را- از هم می گشاید
چگونه میتوان به شمشیری دریایی را  شکافت!
 
به پای تو می گریم
با اندوهی بالاتر از غم کذایی عشق
ودیرینگی غم
برای توبا چشم همه ی محرومان می گر یم
با چشمان یتیم ندیدنت
گریه ام شعر شبانه ی  غم توست...
 
هنگام که همراه آفتاب
به خانه یتیمکان بیوه زنی تابیدی
و صولت حیدری  را
دست مایه شادی کودکانهشان کردی
وبر آن شانه که پیغمبر پای نهاد
کودکان  را  نشاندی   
واز آن دهان که هرای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ به تحیر  بر در سرای خشک و لرزان نماند؟
 
در احد
که گل بوسه زخم ها   تنت را دشت شقایق کرده بود
مگر از کدام باده مهر  مست بودی
که با تازیانه هشتاد زخم بر خود حد زدی؟
 
کدام وام دار ترید؟
دین به تو یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وام دار تو نیست
 
دری که به باغ بینش ما گشودی
هزا بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
 
شعر سپید من رو سیاه ماند
که در فضای تو به بی وزنی افتاد
هر چند کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را چگونه در سخن تنگ مایه گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
 
الله اکبر
 
آیا خدا در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
 
فتبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین

خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگان است
ونام تو که نیکو ترین افریدگانی.
 
سید علی موسوی گرمارودی

۹۵/۰۴/۰۵
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران