قصه کوته شمر ذی الجوشن رسید
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
محکمی ها از تو میثاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
چون خودی را در رهم کردی رها
مصدری و ماسوا، مشتق تراست
هرچه بودت، داده ای اندر رهم
کشتگانت را دهم من زندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه ای
آنکه از پیشش سلام آورده ای
بی حجاب اینک هم آغوش من ست
از میان رفت آن منی و آن تویی
گر تو هم بیرون روی، نیکوترست
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
با وضویی از دل وجان شسته دست
گشته پر گل، ساجدی عمامه ش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
تیر بر بالای تیر بیدریغ
قصه کوته شمرذی الجوشن رسید
ز آستین، غیرت برون آورد دست
از شنیدن، دیده بیتابست و گوش
آنکه عمان را در آوردی بموج
ناله های بیخودانه بس کشید
بیش از آن یارای در سفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیش
حق همی داند که غالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
لیک من دارم دل دیوانه یی
گاهگاهی از گریبان جنون
سعی ها دارد پی خامی من
لغزشی گر رفت نی از قائلست
منتها چون رشته باشد با حسین
قافیه محهول اگر شد درپذیر
دل بسی زین کار کرده ست وکند
از پی اثبات حق و نفی غیر
شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک
یکه تاز عرصه ی میدان عشق
هم سلام و هم تحیت هم پیام
مر تر ابر جسم و بر جان، آفرین
رو سپیدی از تو عشاق مراست
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
تو مرا خون، من ترایم خونبها
بندگی کردی، خدایی حق تراست
در رهت من هرچه دارم می دهم
دولتت را تا ابد پایندگی
محرم اسرار ما از یار ما
لیک تا اندازه یی، بیگانه یی
و آنکه از نزدش پیام آورده یی
بی تو رازش جمله در گوش من ست
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
ز آنکه غیرت، آتش این شهپرست
پرده کم شودرمیان ما و دوست
در میان ما واو، حایل مشو
وز دل و جان برد بر جانان نماز
چار تکبیری بزد بر هرچه هست
غرقه اندر خون، نمازی، جامه اش
گفت اسرار نزول و هم صعود
حل نمود اشکال خرق و التیام
چون شیاطین مر نمازی را، بدور
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
گفتگو را، آتش خرمن رسید
صفحه را شست و قلم را، سرشکست
شد سخنگوی از زبان من، خموش
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
اندرین جا، پای خود واپس کشید
قدرت زین بیشتر گفتن نداشت
عذر خواهم از پریشان گوئیش
اشعری و اعتزالی نیستم
فارغ از اقوال بی معنیستم
با جنون خوش از خرد بیگانه یی
سر به شیدایی همی آرد برون
سخت می کوشد به بد نامی من
آن هم از دیوانگی های دلست
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
و آنچه باشد، شو رودور وزیر و پیر
عشق ازین بسیار کرده ست و کند
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینة الاسرار» شد
عمان سامانی
فـــورا بــــبــرش، جـــواب بــایـــد بــرســد
لب هـای رقــیـه از عـطش خـشک شـده
ایـن نـامـه بــه دســت آب بــایـد بــرســد
السلام علیک یا رقیه (س)