بیروی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ
بیروی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید؟
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی بلبلی گلی زقفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت؟
بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیرهروز مگر بال و پر نداشت؟
پروانه جز به شوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت
پروین اعتصامی
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوشداروی سهراب کی رسید؟
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت
دی بلبلی گلی زقفس دید و جان فشاند
بار دگر امید رهایی مگر نداشت؟
بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد
این صید تیرهروز مگر بال و پر نداشت؟
پروانه جز به شوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پروراندهام
دریای دیده تا که نگویی گهر نداشت
پروین اعتصامی
۹۴/۰۴/۲۰