هم‌قافیه با باران

۳۴ مطلب با موضوع «شاعران :: غلامرضا طریقی ـ فریبا عباسی» ثبت شده است

حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی

وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی

عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی

با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری
در بند این خیال نمانی که نیستی

تا چند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

غلامرضا طریقی
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒﺎﺵ
ﻋﺸﻖ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻭﯼ ﺣﯽ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﯼ
ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻣﻦ ﻏﺰﻝ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ !

ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻏﺮﯾﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺎﻟﻤﻢ
ﺑﯽ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ؟


ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﻃﺮﯾﻘﯽ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم
سعادتی ست تو را داشتن که من دارم !
 
کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟
 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
 
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟
 
مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن
 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟
 
به رغم دیدن آرامش تو کم نشده
 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم
 
مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن
 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم !!
 
غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

ای بازی زیبای لبت بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فن بیان را

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را

نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را !

عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را

کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را

روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه رسان را

خورشید هم از چشم سیاه تو می افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را

یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنانکه به دستت نسپردند عنان را

بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

وقتی زمین به طرز نگاهت دچار شد

خورشید پیش چشم تو بی‌اعتبار شد


از آسمان رسیدی و باران شروع شد

پا بر زمین نهادی و فصل بهار شد 


باران به امر چشم تو بارید و بعد از آن

چشمان ابر، صاحب این افتخار شد

 

وقتی سخن به معجزه‌ی چشم تو رسید

تعداد پیروان غزل بی‌شمار شد !


ایزد تو را الهه‌ی «مِی» کرد و بعد از آن

هر کس که از کنار تو رد شد خمار شد


شیطان به جلد چشم تو رفت و به حیله‌ای

رندانه از مقام خودش برکنار شد


تا پی به حسن خود ببری، باغ آینه

یک‌باره در برابر تو آشکار شد


وقتی که تو به عکس خودت مبتلا شدی

آیینه‌ی زلال دلت پرغبار شد


در هفت‌خوان نهان شدی و در مسیر آن

مبنای استقامت ما انتظار شد


سودای برد و باخت در این راه پرخطر

از اولین عوامل کشف قمار شد


ما را که عاشقیم به بازی گرفتی و ...

آن‌گاه، نام دیگر تو روزگار شد ! 


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

در دفتر شعر من این دیوان معمولی

محبوب من ماهیست با چشمان معمولی


برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر

او نیز چیزی نیست جزانسان معمولی


با پای خود دور از "پری دم" های دریایی

عمری شنا کرده ست در یک وان معمولی


محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر

یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی


اوجوجه تیغی روی پلک خود نچسبانده

تا نیزه ها سازد از آن مژگان معمولی


محبوب من این است و من با سادگی هایش

سر میکنم در خانه ی ارزان معمولی


جای گلستان میتوان با بوسه ای خوش بود

در یک اتاق ساده با گلدان معمولی


با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت

قرآن زرکوب است یاقرآن معمولی


عاشق اگر باشی برای بردن معشوق

اسب سفیدت میشود پیکان معمولی


من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم

یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

کدام چشم بد آیا.... کدام دست شکست؟

دوباره شیشه ی ما را کدام مست شکست؟

هزار تُنگ به هم آمدیم، شد دریا

بلند همت ما را کدام پست شکست؟

همیشه در پس پرده دو چشم پنهان است

چه غم از اینکه در این سو هر آنچه هست شکست؟

چه ساده لوح کسی که به موج پشت کند

به روی باد دری را هر آنکه بست شکست

خلاف منطق معمولتان در این قصه

بت این چنین سرِپا ماند و بت پرست شکست

دل من آینه سان غرق در تجلی بود

به محض اینکه غباری بر او نشست شکست



غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه


تــــورا بغل کنـــم و ... لا اله الا الله... !


به حق مجسمه ای از قیامت است تنت


بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه


چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی


کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله


اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب


چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه


میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی


هــزار دیــن بـه فنا داده ای به نیــــم نگاه


اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند


هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه


من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد


اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم 

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا دورترین جا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست

کـــه در برابر خورشید انتظــــار کشید

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت

ولی هزار رقــــم دیده خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است، چـــرا

پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا

برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

خدا نخست ســری زد بـــه جبّــــه ی منصور

سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت

و بعد نقطه ضعفــــی گرفت و جـــار کشید

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست

کـــه طـــرح قصــــه ی ما را ادامه‌ دار کشید


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است


مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است


بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است


بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است


عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است


عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است


عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است


هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است


ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده

ایمان منی ـ سست و ظریف و شکننده ـ

هم، چون کف امواج خزر چشم گریزی

 هم، مثل شکوه سبلان خیره کننده!

 می خواست مرا مرگ دهد، آن که نهاده ست

 بر خوان لبان تو ، مربای کشنده !

 چون رشته ی ابریشم قالیچه شرقی ست

 بر پوست شفاف تو رگ های خزنده!

 غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی

 چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده؟

 لب های تو اندوخته ی آب حیات است

 اسراف نکن این همه در مصرف خنده!

 ای قصه موعود هزار و یکمین شب

 مشتاق تو هستند هزاران شنونده

 افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست

 از گونه ی سرخ تو ـ پل گریه و خنده ـ !

 عشق تو قماری ست که بازنده ندارد

 ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده !


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۳
هم قافیه با باران

همیشه بُردْخواهْ تو، همیشه ماتْ‌خواهْ من!

بچین! دوباره می‌زنیم؛ سفید تو، سیاه من!

 

ستاره های مهره و مربعات روز و شب

نشسته‌ام دوباره روبه روی قرص ماه، من!

 

 پیاده را دو خانه تو و من یکی، نه بیشتر

همیشه کل راه تو، همیشه نصف راه، من!

 

تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو

نگاه و دست بر پیاده،  باز هم نگاهْ  من!

 

یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من!

دوباره روسفید تو، دوباره روسیاه من!

 

دوباره شاد ِ لذت ِ، نبرد تن به تن تو و

دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من!

 

تو بُرده‌ای و من خوشم که در نبرد زندگی

تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه، من!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺗﺸﯽ ؟ ﮐــﻪ ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﯿﻢ ﮔﻨﺎﻩ

ﺗــــﻮ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨـــﻢ ﻭ ... ﻻ‌ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ‌ ﺍﻟﻠﻪ... !

ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺖ

ﺑﻬﺸـﺖ ﺑﻬﺘــﺮ ﻣﻦ ﺍﯼ ﺟﻬﻨـــﻢ ﺩﻟﺨــــﻮﺍﻩ

ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﺠﺰﻩ ؟ ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ ﺍﺩﻋﺎ ﺑﮑﻨﯽ

ﮐــﻪ ﺷﻬـــﺮ ﭘـﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮓ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ

ﺍﮔـﺮ ﭼــﻪ ﺭﻭﺯ، ﻫــﻤﻪ ﺯﺍﻫـﺪﻧـﺪ ﺍﻣـﺎ ﺷﺐ

ﭼﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺘﯽ !؟ﮐﻪ ﺷﺒﯽ

ﻫــﺰﺍﺭ  ﺩﯾــﻦ  ﺑـﻪ  ﻓﻨﺎ  ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ  ﺑﻪ  ﻧﯿــــﻢ  ﻧﮕﺎﻩ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺳﻌﺪﯼ ﻣﺒﻠﻐﺶ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﻫﻨـــﻮﺯ ﺑﺮﺩ ﺗﻮ ﻗﻄﻌــﯽ ﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﻩ

ﻣﻦ ﺁﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ

ﺍﮔـــﺮ ﺗــﻮ ﻫﻢ ﻧﻨﺸﺎﻧــﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻩ

 

ﻏﻼ‌ﻣﺮﺿﺎ ﻃﺮﯾﻘﯽ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران