هم‌قافیه با باران

۵۰ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدمهدی سیار» ثبت شده است

خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی

 هادی تویی در این شب ظلمت، به داد رس
گمگشته ایم و مشعله کاروان تویی

 کاخ ستم به لرزه فکندی به حرف حق
حقا که جان عدلی و حق را زبان تویی

 مستی ربودی از سر بزم شراب، لیک
مستی فزای جان و دل عاشقان تویی

جدت امام هشتم و سلطان دین رضاست
جد امام عصر و ولی زمان تویی

 با "جامعه کبیره" سلامم شنیدنی ست
مهمان هر امام شوم، میزبان تویی

محمد مهدی سیار

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

جا مانده ام در این شب یلدا بدون تو
راهم نمیدهند به فردا بدون تو

"دل" میکشم فقط به سر انگشت یخ زده
بر شیشه پر از مهِ دنیا بدون تو

دردی ست بی شکایت و مرگی ست بی شکوه
این زنده ماندنِ منِ تنها بدون تو

حسرت گدازِ یک نفس راحتم که آه...
قسمت نبود با تو و حاشا بدون تو!

حق داشتی ندیده بگیری تو هم مرا
دنیای من نداشت تماشا بدون تو

زار و نَزار میگذرد روزگار من
تقویم روزهای مبادا... بدون تو...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بی صدا و سکوتت حیات من

دل می کَنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من

آیات سجده دار خدا چشم های توست
ای سوره ی مغازله، ای سور و سات من!

حق السکوت می طلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لب های لات من

شاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه ای است
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!

شکر خدا که دفتر من بی غزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید این‌بار به غوغای قیامت برسم

من به «قَد قامتِ» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه! که من
نذر دارم لبِ تشنه به زیارت برسم

سیبِ سرخی سر نیزه‌ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

باد پاییز، نوحه خوان آمد
اول مهر عاشقان آمد

اولین درس عشق: بابا آب!
کربلا تا دمشق: بابا آب!

مشق هر روز دفتر دل ما:
الف قد و قامت سقا

بنگر ای دل! خزان صحرا را
برگریزان باغ زهرا را

میشود دشت از غم آکنده
هر طرف غنچه ای پراکنده

که گمان میبَرد که این پاییز
بشکند پشت سروها را نیز

یا که این برگریز وحشتناک
افکند برگ نخلها بر خاک

قصه نخل های بی سر آه
غصه لاله های پرپر آه

نخل ها، لاله ها که تشنه لبند
از کنار فرات تا اروند...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است
این زخمِ ناگهان که دهان باز کرده است
 
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان
در این جهان چشم چران باز کرده است
 
اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...
طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است
 
این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم
خود لب به پاک بودنمان باز کرده است
::
من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار
هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است
 🔹
و آن رباعی گریز پا که از خاطرم پرید:

رسوایی دیگری ست، سرّی ست مرا
بیخوابی خوشتری ست، سرّی ست مرا
دلتنگی دلبری ست در سینه من
با تیغ غمش سری ست، سرّی ست مرا

محمدمهدی سیار

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران

آری! هوا خوش است و غزل خیز در بهار
باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار، حدیث است تن مپوش
باید درید جامه پرهیز در بهار

اما خدا نیاورد آن روز را که آه
گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟
چندین دروغ مصلحت آمیز در بهار

با دیدنم پر از عرق شرم می شوند
گل های شادکامِ دل انگیز در بهار

می بینم ای شکوفه! که خون می شود دلت
از شاخه ی انار میاویز در بهار

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

در این دیار اگر خشکسالی آمده است
خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۹
هم قافیه با باران

در شهر حرف کوچه و بازار بشنوم
در خانه طعنه در و دیوار بشنوم

هر بار از کنار در خانه رد شوم
آوای آه... مثل همان بار... بشنوم

هر بار، باز دست برم سوی ذوالفقار
از غیب، باز «دست نگهدار» بشنوم

از کودکان مدام همین یک سؤال را:
«بهتر شده ست مادر تب دار؟...» بشنوم

اینها جدا جدا همه سخت است و سخت تر
حرف جدایی است که از یار بشنوم

سخت است از نفس نفست هم صدای بال...
بال پرنده های سبکبار بشنوم

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها

اگر این ساحران اطوار میریزند طوْری نیست!
عصا در دست اینک میرسند از کوه موسی ها

زمین آسمان جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بیاید هر که از فرهاد شیرین عقل تر باشد!
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون ها و لیلاها

همین از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
همین سرها... همین سرهای سرگردان صحراها

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که همرنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۹
هم قافیه با باران

با تو نگفته بودم/ از گریه های هر شب
عشقت نشسته بر دل/ جانم رسیده بر لب

من بی تو سرگردان/ من بی تو حیرانم
شرحی ز گیسویت/ حال پریشانم

بی تابم این شبها/ بی خوابم ای رؤیا
از تو چه پنهان من/ گم کرده ام خود را

پیدایم کن/ شیدایم کن
آزادم کن از این سکوت بی پروا

بی تابم این شبها/ بی خوابم ای رؤیا
از تو چه پنهان من/ گم کرده ام خود را

چشمی بگشا/ بشکن شب را
تا با تو بگذرم از این همه غوغا

پیدایم کن/ شیدایم کن
آزادم کن از این سکوت بی پروا

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

از لذت پرواز رها می گفتند
افسانه به گوش پیله ها می گفتند

پروانه ی نقشِ فرشِ ابریشم گفت:
این بود بهشتی که به ما می گفتند؟...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۳۹
هم قافیه با باران

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-
با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

این منزل دلباز نه غصبی ست نه وقفی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غمهای دم دستی و دلهای فروشی

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران
حریرِ نور غریبش، بر این رواق می‌افتد
اگرچه ماه شبی چند در محاق می‌افتد

تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد

تو «ماه»ی و شده فواره برکه‌ای به هوایت
بگو نمی‌رسد؛ آیا از اشتیاق می‌افتد؟

به روی طاقچه، گلدان تازه می‌نهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق می‌افتد

...بهار می‌رسد اما، چه فرق می‌کند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد؟

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

در مقاتل خوانده ام گودال غوغا شد، ولی
آن طرف تر بود غوغا... آن طرف تر... بر تلی

آسمان گو بر زمین آید ولی هرگز مباد
پیش چشم خواهری بر خاک و خون افتد یلی

قتلگاه زینب است این یا حسین ابن علی؟
قتلگاه زینب است این... یا حسین بن علی!

"حنجر" است این واژه یا "خنجر"؟ میان خط اشک
همچنان ناخوانده مانده صفحه های مقتلی

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ  قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود...

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۹
هم قافیه با باران

تکیه بر شمشیر زد، پرسید: یاری هست؟... یاری هست؟
تا مرا یاری کند؟ مردی، سواری هست؟... یاری هست؟

پیش رو یک دشت تنهایی ست...تنهایی ست...تن هایی ست
غرق خون، از نو ولی پرسید: یاری هست؟ یاری هست؟

ناگهان در آن سکوت هلهله آلود، آوایی
پرسشم را پس هنوز امید "آری" هست؟ یاری هست؟

آری آری، هق هقی... نه... حق حقی آمد رجز واری
طفل را با تیغ و تیر اما چه کاری هست؟... یاری هست؟

این گلو خشک است، مردم! یک سر سوزن مروت، آه
یا کفی از آب، قدر شیرخواری هست؟... یاری هست؟

ناگهان پاسخ رسید، آری...گلو تر میکند تیری!
همدمی اینک برای سوگواری هست؟... یاری هست؟

نیست یارای کلامم، در جهان آیا کلامی هم
در جواب مادر چشم انتظاری هست؟ یاری هست؟

در سکوتی هلهله آلود، می تابد صدا در دشت
باز می تابد صدا در دشت: یاری هست؟... یاری هست؟

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۱
هم قافیه با باران
آه
به خاک و خون تمام اصحاب
ساعات آخر حسین است
وقتش رسیده و زمان
جهاد اکبر حسین است

وقت وداع
علی رسیده
هنگام دل بریدن است از نور دیده
از اشک بابا
پیداست،پیدا
وقتی که دست از تو کشیده، چه کشیده
 
آه
یل رشید تشنه کامم
میان دشنه های اعدا
از هر طرف تیغی و تیری
شد جگر من اربا اربا

خسته و دلخون
میپیچم اکنون
نور دل آل عبا را در عبایی

جان میدهم آه
زین داغ جانکاه
سنگ صبورم خواهرم زینب کجایی؟

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هم قافیه با باران

سوختم، برخاست باز از دل نوایی سوخته
چیست این دل؟ شعله ای از خیمه هایی سوخته

چیست این دل؟ یک نی خاموش خاکستر شده
که حکایت میکند از نینوایی سوخته

بند بندش از جدایی ها شکایت میکند
روضه میخواند به سینه با صدایی سوخته

روضه میخواند ز نی هایی و سرهایی غریب
پیش روی کاروان آشنایی سوخته

روضه میخواند از آن نی، آه، آه...آن نی که خورد
بر لبانی تشنه و بر آیه هایی سوخته

این سر اینجا، چند فرسخ آن طرف تر پیکری
غرقه در خون در میان بوریایی سوخته

دل ز هم پاشید چون اوراق مقتل، گوییا
نسخه ای خطی ز داغ ماجرایی سوخته

تکه تکه در عبا آیینه روی نبی
آیه تطهیر میخواند کسایی سوخته

دختری چیده ست یک دامن گل از یک بوته خار
گل به گل دامانش آتش... دست و پایی سوخته

بر لبم گاه از دل این آتش زبانه میکشد
آتشی مکتوم از کرب و بلایی سوخته

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

مباد سفره ی رنگین تان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی ، فلک بزند

به پاسبان محل بسپرید نگذارد
گرسنه ای سر این کوچه نی لبک بزند

شما به پاکی ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند

شما به سایه باغات خویش خوش باشید
اگر چه باز گلویی دم از فدک بزند

رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جُوَش نمک بزند

امیر قافله گیرم که عزم جنگ کند
نشسته اند سواران ، که را محک بزند ؟!

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران