عاقبت جان تو در چشمه ی مهتاب افتاد
پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد
نور در کاسه ی ظلمت زده ی چشمت ریخت
خواب از چشم تو ای شیفته ی خواب افتاد
چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر
آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد
کارت از پیله ی پوسیده به پرواز کشید
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد
عادتت بود که تکرار کنی بودن را
از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد
ماه را بی مدد طشت تماشا کردی
چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد
چه کشش بود در آن جلوه ی مجذوب مگر -
که به یک جذبه چنین جان تو جذّاب افتاد
شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد
آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد
امشب از هُرم نفس های اهورایی تو
گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد
مرتضی امیری اسفندقه