زنم، گر چه بیزارم از دلبریها
زنم، گر چه بیزارم از دلبریها
که حظّی ندارند افسونگریها
خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه میآورد داوریها
که این طایفه غیر نیرنگهایش
چه پنهان کند زیر این روسریها؟
نگهبانِ صندوقِ عفریتهخانه
جهان را قُرُق کرده از مشتریها
به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پریها
زمان بچهای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادریها
نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّهی دیگریها
سری نیست از شدّت بیخیالی
قلم مُرد از فرط بیجوهریها
که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستریها
بدیعالزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندریها*
سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه میخواهد از این زبانآوریها
همه حرفهای مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبریها
حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوریها
چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه ماندهست از سروریها
زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمیروید از بیبریها
بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغریها
مریم جعفری آذرمانی