هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: مصطفی عمانیان‌ـ‌ محمدمهدى شفیعى» ثبت شده است

دردم برای عاشقی بسیار کم نیست
درمان فروشی هم در این بازار کم نیست

با اینکه عمری در اتاقم حبس بودم
نا گفته هایم با در و دیوار کم نیست

 گاهی رفاقت کن برایم گوش بسپار
در وادیِ حیرت مرا زنهار کم نیست

بگذار بگذارند غم ها را به دوشم
من که به روی شانه هایم بار کم نیست

ای تیغِ کهنه باز هم زخمی  بینداز
جای تو روی سینه ام هر بار کم نیست

تردید وقتی در دلت باشد چه یک روز
چه در تمامِ عمرِ بی مقدار کم نیست

شکرِ خدا مردم همیشه پایِ کارند
دیوانگی را رو کنی آزار کم نیست

وقتی بنا باشد که مستی را بگیرند
در کوچه های شهرمان هشیار کم نیست

من مدفنم در لابلای بی کسی هاست
آدم اگر تنها شود آوار کم نیست

بی کار عمری را تلف کردم برایت
با اینکه تو وقتی بیایی کار کم نیست!

من از شبِ هشتم جوابم را گرفتم
تا حشرِ اکبر هم بگریم زار کم نیست

مصطفی عمانیان

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

آغاز کن مرا که به پایان رسیده ام
 آری همان همیشه ی ویران-رسیده ام

تردید مقصدِ دلِ دیوانه ام نبود
حالا یقین بدان که به ایمان رسیده ام

خیلی مسیرِ راهِ به سوی تو سخت بود
آنقدر که به کندنِ صد جان رسیده ام

از آب و خاک و باد و عطش در گذشته ام
با آتشِ دلم به گلستان رسیده ام

عمری به چاهِ خویش، گرفتارِ حصر و نیش
در صحنِ کهنه ی تو به کنعان رسیده ام

هر چند کال و نارَسَم اما اگر رِسَم...
... تا اولین نگاه... فراوان رسیده ام

تو هشتمین حضورِ خدایی در این غیاب
من آخرین غروبِ خراسان-رسیده ام

مصطفی عمانیان

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

با بادها آرام و نامحسوس می آید
بوی خوشی از سمت و سوی طوس می آید

هنگام تطهیر است و باید دل به دریا زد
مرداب تا آغوش اقیانوس می آید

خورشید در دست از حریمت باز می گردد
آنکه به پابوس تو با فانوس می آید

تیر و کمان از دست هر صیاد می افتد
تا بچه آهویی به سوی طوس می آید

خورشید، سر در پیرهن، از سمت «پایین پا»
هر شب سلامی می دهد، پابوس می آید

تسبیح در دست از دل «صحن عتیق» ات ماه
هر صبح با «یا نور و یا قدوس» می آید

این زاغکی که شد دخیل پنجره فولاد
نقاره بردارید که طاووس می آید

دل کندن از دامان تو سخت است و زائر، باز
از شهر تو با اشک و با افسوس می آید...


سید محمد مهدى شفیعى

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران

چشمت تمام قاعده ها را به هم که ریخت
خون پیش پای آمدنت هر قدم که ریخت

اقراء به اسم ِ ربّ ِ نگاهت ... شروع شد
گفتی نفحتُ ...  روح ِ غزل در تنم که ریخت

من را اضافه های گِلت بی اراده کرد
وقتی خدا وجود مرا در عدم که ریخت

"عاشق شدم که یار به حالم نظر کند "
چون چلّه می گرفت، کمی دست ِ کم که ریخت.

یا ایها الرسول ِ تو را جبرئیل گفت
وقتی هم آب و تاب ِ و قرار ِ قلم که ریخت ...


مصطفی عمانیان

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

حتی اگر پا بسته زنجیرها باشی

چون خواستی عاشق شوی باید رها باشی

 

 اصلن که گفته عشق دل بستن به معشوق است؟!

اصلیّتش این است از او هم جدا باشی

 

 دوری اگر از یار باشد.. عین ِ نزدیکی است

حالا چه فرقی می کند دیگر کجا باشی؟

 

غربت به هر نوعی برای عاشقی خوب است

وقتی به بالا می روی تا مبتلا باشی

 

این بیت ها را محض دل خوش کردنم گفتم

من التماست می کنم این بار تا باشی

 

می خواستم از بوسه هایت توشه بر دارم

سر بسته گفتی: من نمی خواهم شما باشی!

 

تنهایی ات زیباست... هم راهت بکن ما را

تا کی قرارت هست دور از دست ها باشی؟!


مصطفی عمانیان

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران