هم‌قافیه با باران

۳۱ مطلب با موضوع «شاعران :: ناصر حامدی ـ حزین لاهیجی» ثبت شده است

بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکن

خواب را در چشم های خسته ام باور مکن

اختیارت را به دست باد جادوگر مده

پیش مردم زلف هایت را پریشان تر مکن

امر کن تا بر لب سرخ تو عاشق تر شوم

نامسلمانا! لبم را نهی از منکر مکن

عمر بودن با تو کوتاه است،مثل عمر گل

نازک انداما! گل عمر مرا پرپر مکن

دیدی و چیدی و بوییدی و دور انداختی

آنچه کردی با دل من با دل دیگر مکن

شب گذشت و خواب چشمان تو را از من گرفت

گفتمت عادت به داروهای خواب آور مکن...

ناصر حامدی
۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

گل که می گرید غم عریانی اش را می خورد

پیچ و تاب زخم سرگردانی اش را می خورد

خاک اگر باران نمی بیند گناه ابر چیست؟

نامسلمان چوب بی ایمانی اش را می خورد

عشق را از دستبرد بی وفایی دور کن

گرگ بی شک برّه ی قربانی اش را می خورد

راستی! بار کج خود را به منزل می برد

آن که دارد نان بی ایمانی اش را می خورد؟

وامصیبت! شیخ راه قبله را گم کرده است

غصه ی معشوقه ی پنهانی اش را می خورد

اشک بند آمد ولی این سد بی جان نیمه شب

بی گمان دیواره ی سیمانی اش را می خورد...


ناصر حامدی

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران
نیمه جان،چرخ زنان،توبه کنان عاشق شد
داد و بیداد دلم در رمضان عاشق شد


مردم شهر به تسبیح و دعا مشغول اند
دل من تشنه و تسبیح زنان عاشق شد


می توان با دهن روزه چنین مستی کرد
می توان پیش نگاه دگران عاشق شد


عشق ای عشق به من جرات گفتار بده
مرد آن است که از راه زبان عاشق شد


دم افطار سر زلف تو را می بوسم
می توان با تو چنین کرد و چنان عاشق شد


بی گمان ماه تویی،ماه تر از ماه تویی
آمدی بر لبه ی بام و جهان عاشق شد


آمدی تازه شدی چرخ زدی خندیدی
ناگهان مرد و زن و پیر و جوان عاشق شد


***

شب قدر آمده، شیرین دهنان آمده اند
می توان بر همه شیرین دهنان عاشق شد...


ناصر حامدی
۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران
عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای

باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

 

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت!

راز بگشا ، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای ؟

 

آسمان تار است ، می‌گویند امشب ماه را

زیر آن پیراهن گلدار پنهان کرده‌ای

 

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش

آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

 

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست

وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای

 

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را 

در کدامین حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای ؟


ناصر حامدی

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران

چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را

 میان این همه دیوار ، رنج در به دری را

 

شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش

پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را

 

برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم

چگونه باز کنم روزه های بی سحری را

 

به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده

وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را

 

برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست

اگر رها کند این روزگار فتنه گری را    ...

 

ناصر حامدی

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۷
هم قافیه با باران

زیر باران بنشینیم کـه باران خــــوب است

گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است


با تــو بی تابی و بی خوابـی و دل مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است


روبرویــم بنشین و غزلـــی تـازه بخـــوان

اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است


مــوی ِ خود وا کن و بگذار به رویت برسم

گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است

.....

شب ِ خوبــی ست ، بگــو حال ِ زیارت داری؟

مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب است


نم نم نیمه شب و نغمــــه ی عبدالباسط

زندگی با تو...کنار تو...به قرآن خوب است


‏ناصر حامدی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

بگـــو به باد پرش را تکـــان تکـــان بدهد

بگـــو به ابــر کـه باران بــی امـــان بدهد

چه بی قرار و چه بیگانه مانده ایم،ای کاش

کســـی بیـاید و ما را به هم نشان بدهد

کســـی بیـــاید و ما را به کوچـــه ها ببرد

به مــا برای رسیـــدن به هم تــوان بدهد

بگو،مگر برســـاند کســـی به گوش خدا

که از نگاهش سهمی به عاشقان بدهد

بـرای هــر دل تنـــها دلــی ردیـــف کــنـد

به هر نگـــاه جـــوان یار مهــــربان بدهـد

خدا که اینهمه خوب است کاش امر کند

کمی زمانه به ما روی خوش نشان بدهد


ناصر حامدی

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

ای نــاز تو تا نیــمــه ی پاییـــــز رسیــده!

ای سرخ لبـت با مــی لبــــریز رسیــده!

زلف تو هواخواه کدامین شب ابری ست

کاین گونه پریشان و غم انگیـز رسیــده؟

زیبـــاتر از آنــی که رهـــایت کنــــم،امــا

دیر آمـــــــده ای، دوره ی پرهیز رسیـده

جــان و تــن مـن امـــت پیغمــبر دردنـــد

بــر مـن دم ویرانگر چنگیـــــــــز رسیــده

ای قونـــیه تا بلخ به غوغای تو مشغــول

بشتاب، که شمــس تو به تبریز رسیده

کم گـریه کـن،آتش زدن بـاغ گناه است

ای ســرخی چشم تــو به پاییز رسیده!

لبخند بزن،لب که به هم می زنی انگار

یک سوره ی زیبا به خطی ریز رسیــده

 

ناصر حامدی

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد


از آه دردناکی سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد


پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


حزین لاهیجی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو

از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو

دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو

ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

ناصر حامدی
۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

دوست دارم جستجــو در جنگل موی تو را

از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

 

دختر زیبـای جنگل های آرام شمال!

از کجا آورده دست باد گیسوی تو را؟

 

آستینت را کـه بالا داده بودی دیده اند

خلق ردِّ بوسه ی من روی بازوی تو را

 

چشمهایت را مراقب باش،می ترسم سگان

عاقبت در آتش اندازند آهــوی تـــــو را

 

کاش جای زندگی کردن در آغوشت،خدا

قسمتم می کرد مردن روی زانوی تو را....

 

ناصر حامدی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران