هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: نجمه زارع ـ سید مهدی موسوی» ثبت شده است

دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد …

میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد


پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد

به دریا می زند خود را دلِ من، تا تو را دارد !


هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن

که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد !


در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را

غم عشق تو را یک سو، غم خود را جدا دارد …


اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو...... اصلا،

میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد !


مبادا هیچکس جز من... خداوندا! چطور آخر …

دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد؟


نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم …

«عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد» …


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...

هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...

"یک لنگه کفش" مانده به جا از من و تویی

در جستجوی "سیندرلایی" که مدتی ست...

با هر صدای قلب، تو تکرار می شود

ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...

هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را

آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...

دیگر کلافه می شوم و دست می کشم

از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...

کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:

آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست...


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد

درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود

در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود


می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود


تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود


تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود


باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود

 

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

 

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟ نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

 

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند

می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

 

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز

کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

 

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر

ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

 

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!

هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

 

آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست

حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

 

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها

باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﻠﮏ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﺨﺸﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﮐﻪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﭼﺸﻤﺖ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﺗﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﺕ ﺣﺴّﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺩﺍﺭﻡ

ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﯾﮏﻧﻔﺲ ﭘُﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻟﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺩﻝِ ﻣﺮﺩﻡ!

ﺗﻮ ﻭﺍﺟﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻣﺴﺘﺤﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺩﻟﯿﻞِ ﺩﻝﺧﻮﺷﯽﻫﺎﯾﻢ ! ﭼﻪ ﺑُﻐﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺩﻧﯿﺎﯾﻢ !

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ ... ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺳﺒﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ

ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺩﺏﻫﺎ ﺭﺍ

ﻏﺮﻭﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﻋﺎﺑﺮ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻗﺪﻡ ﯾﮏ ﺩﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ ﻋﻘﺐﻫﺎ ﺭﺍ


ﻧﺠﻤﻪ ﺯﺍﺭﻉ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...

با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

 

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود

چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

 

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود

یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

 

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم

با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

 

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...

«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران