هم‌قافیه با باران

۵۱ مطلب با موضوع «شاعران :: نزار قبانی ـ زهرا هدایتی ـ طیبه عباسی» ثبت شده است

بگذار من برایت چای بریزم

آیا گفتم که تو را من دوست دارم؟

آیا گفتم که من خوشبخت هستم

زیرا که تو آمده ای ...

و حضورت مایه خوشبختی است 

چون حضور شعر

چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...

 

بگذار پاره‌ای از سخن صندلی‌ها را

آن دم که به تو خوشامد می‌گویند، برگردان کنم ...

بگذار آنچه را که از ذهن فنجان‌ها می‌گذرد

آنگاه که در فکر لبان تواند ...

و آنچه را که از خاطر قاشق‌ها و شکردان می‌گذرد، بازگو کنم ...

بگذار تو را چون حرف تازه‌ای

بر ابجد بیفزایم...

 

خوشت آمد از چای؟

کمی شیر نمی‌خواهی؟

و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا می‌کنی؟


اما من

رخسار تو را

بی هیچ قندی

دوست دارم ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

تو را دوست می دارم

نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته

و با خاطره ی قطارهای درگذر قیاس کنم

تو آخرین قطاری که ره می سپارد

شب و روز در رگ های دستانم

تو آخرین قطاری

من آخرین ایستگاه

 

تو را دوست دارم

نمی خواهم تو را با آب... یا باد

با تقویم میلادی یا هجری

با آمد و شد موج دریا

با لحظه های کسوف و خسوف قیاس کنم

بگذار فال بینان

یا خطوط قهوه در ته فنجان

هر چه می خواهند بگویند

چشمان تو تنها پیش گویی است

برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

با عشق توست که می پیوندم

به خدا، زمین، تاریخ، زمان،

آب، برگ، به کودکان آن گاه که می خندند،

به نان، دریا، صدف، کشتی

به ستاره ی شب آن گاه که دستبندش را به من می دهد،

به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده.

تو سرزمین منی، تو به من هویت می دهی

آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۱۵
هم قافیه با باران

کمی با من بنشین

تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم

بنشین تا ببینیم

تا کجاها مرز چشمان توست

تا کجاها مرز غم های من

کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق

به توافق برسیم ...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

گفتارت فرش ایرانی‌ست

و چشمانت گنجشککان دمشقی

که می‌پرند از دیواری به دیواری

و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آب‌های دستانت

 و خستگی در می‌کند در سایه‌ی دیوارها

و من دوستت دارم

می‌ترسم اما که با تو باشم

می‌ترسم که با تو یکی شوم

می‌ترسم که در تو مسخ شوم

تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم

و از موج‌های دریا

اما با عشقت نمی‌جنگم… که عشق تو روز من است

با خورشید روز نمی‌جنگم

با عشقت نمی‌جنگم

هر روز که بخواهد می‌آید و هروقت بخواهد می‌رود

و نشان می‌دهد که گفت‌وگو کی باشد و چگونه باشد

***

بگذار برایت چای بریزم

امروز به‌شکل غریبی خوبی

صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی

و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها

و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد

بگذار برایت چای بیاورم، راستی گفتم که دوستت دارم؟

گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟

حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر

و حضور قایق‌ها و خاطرات دور

***

بگذار برایت ترجمه کنم حرف‌های صندلی را که به تو خوشامد می‌گوید

بگذار تعبیر کنم رویای فنجان‌ها را

که در فکر لبانت هستند

و رویای قاشق را و شکر را …

بگذار به حرفی تازه از الفبا

مهمانت کنم

بگذار کمی کم کنم از خودم

و بیفزایم بر عشق میان تمدن و بربریت

***

ـ از چای خوشت آمد؟

ـ کمی شیر می خواهی؟

ـ همین کافی‌ست – مثل همیشه – یک پیمانه شکر؟

ـ اما من چهره‌ات را بی‌شکر می‌پسندم

برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیرورو کنم

تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند

با آب، علف، یاسمن

بگذار به تو فکر کنم

و دلتنگت باشم

به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم

و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم

***

بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا

که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی

بگذار دولت عشق را بنیان گذارم

که شهبانویش تو باشی

و من بزرگ عاشقانش

بگذار انقلابی به راه اندازم

و چشمانت را بر مردم مسلط کنم

بگذار… با عشق چهره‌ی تمدن را دگرگون سازم

تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته

از پس هزاران سال، در دل زمین

***

دوستت دارم

چگونه می‌خواهی اثبات کنم وجودت را در جهان

مثل وجود آب

مثل وجود درخت

تو آفتابگردانی

و نخلستان

و نغمه‌ای که از جان برمی‌خیزد

بگذار با سکوت بگویمت

وقتی که واژه‌ها توان گفتن ندارند

و گفتار دسیسه‌ای‌ست که هم‌دستش می‌شوم

و شعر به صخره‌ای سخت بدل می‌گردد

***

بگذار

تو را با خود در میان بگذارم

میان چشمان و مژگانم

بگذار

تو را به‌رمز بگویم اگر به مهتاب اعتمادت نیست

بگذار تو را به‌آذرخش بگویم

یا قطره‌های باران

بگذار نشانی چشمانت را به دریا دهم

اگر دعوتم را به سفر می‌پذیری

چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب دربرش گرفته

و به‌یاد نمی‌آورد چگونه گرداب درهمش شکسته

چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی‌خواهد

***

چرا دوستت دارم… از من نپرس

مرا اختیاری نیست… و تو را نیز


نزار قبانی

۱ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟


نزار قبانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران
آرام دل است هر که در سایه ى تو
هم رافت و هم جود و کرم آیه ى تو

دلخوش به شب اول قبرم ، وقتى
روى کفنم نوشته همسایه ى تو

زهرا هدایتى
۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۶
هم قافیه با باران

قبله ام بار دگر سوى حرم مایل شده
خوانده اى نام مرا پس جان من قابل شده

یک نگاه از روى رافت تا به قلبم کرده اى
جان گرفته قطعه اى گل ، نام آن هم دل شده

دور ماندم از حریمت آه ، تقصیر تو نیست
این گناهان زیادم بین مان حائل شده

از کرامت نام تو در هر کران پیچیده است
پادشاه هم آمده در این حرم سائل شده

هر کجا نام "رضا" را برده ام این روزها
مشکلات از بین رفته ، سحرها باطل شده

حرف ها مانده ولى انگار وقت رفتن است
یارى ام کن دل بریدن از حرم مشکل شده

............

قبله ام این بار جور دیگرى مایل شده
خاطرات عاشقى در مشهدت کامل شده

زهرا هدایتى

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران
این بار ، تو وا بکن سر صحبت را
از عشق بگو ، بهم بزن خلوت را

یک لحظه بده دست به دستم ، تا که
تکریم کنیم "هفته وحدت" را ...!

زهرا هدایتى
۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

اگر مردی 

تو را بیش از من دوست دارد

مرا به سوی او ببر

تا نخست او را بستایم

برای پایداری‌اش

و سپس

او را بکشم ...

 

نزار قبانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران