چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
نزار قبانی
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
نزار قبانی
تو را زنانه می خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه ی گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس – زنانه است ...
و بیروت – با تمامی زخم هایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش.
نزار قبانی
دلم خوش است به تو ای بهشت عطرآگین
تو ای ذخیره ی پروردگار، روی زمین
توای که گستره ی آسمان در آغوشت
و زیر پای تو پهن است عالم تکوین
تو آمدی و از آن پس شکوفه ها بستند
به شوق آمدنت بر درخت ها آذین
نگاه گرم تو افتاد بر دل سرداب
و سلسبیل شد از چشم های تو تامین
یهود و هندو و بودا تو را دعا کردند
مسیحیان همه گفتند یکصدا آمین
تویی که معجزه ی صد مسیح را داری
عجیب نیست که احیا شود به دستت دین
تو وارث همه ی انبیائی و انگار
شده تمامی قرآن خلاصه در یاسین
نوشته اند که روزی بهار می آید
شکوفه می دهد این انتظار ها به یقین
ظهور می کنی و با تو می رسد حتی
صف نماز جماعت به معبدی درچین...
طیبه عباسی
می خواهم تو را به نام بخوانم
نمیتوانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
کجا پنهانت کنم ؟
وقتی مردم تو را
در حرکت دستهایم
موسیقی صدایم
توازن گام هایم می بینند
دیگر نمی توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هایم
می فهمند که به تو می نویسم ...
نزار قبانی
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند
نزار قبانی
نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده
خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده
همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی ست
ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده
پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد
پشیمان تر کسی که عشق خود را برملا کرده
مگو با هیچ کس راز دلت را... زود می میرد
گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده
زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد
ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده
تو روز آخر اسفند من آغاز فروردین
خدامارا به همدیگر رسانده یا جدا کرده؟
طیبه عباسی
نیلى شده یاس على باور ندارد
دیگر کساء عاشقى ، محور ندارد
زهرا براى فتح در رفته ... بگو که:
این خانه ى غم فاتح خیبر ندارد؟
پشت در خانه على ، جان داد آن روز
قرآن ما پرپر شده ، کوثر ندارد ...
رفته حسن یک گوشه و زینب به کنجى
حتى على هم بعد از این مادر ندارد
در ذهنشان یک خانه مى سازند از عشق
این خانه مادر دارد اما در ندارد
عیبى ندارد قافیه بر هم بریزد
وقتى على زهراى اطهر را ندارد ...
زهرا هدایتى
شعر را با تو قسمت میکنم
همان سان که روزنامهٔ بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعهٔ کرواسان را
کلام را با تو دو نیم میکنم
بوسه را دو نیم میکنم
و عمر را دو نیم میکنم
و در شبهای شعرم احساس میکنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون میآید...
نزار قبانی
چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می بندی،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم،
تو را می گزینم،
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر لب،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می کشی،
ومن اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
از میان همه ی زنان
در دستان تو می نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟
نزار قبانی
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست… هر روز زیباتر میشود و بزرگتر
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیایم هماندازهی اشتیاقم به تو
و واژههایی که سطح سینههایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
بهخاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصلهی وهم و یقین را بردارم
نزار قبانی
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها…
و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر
و حضور قایقها و خاطرات دور...
...
نزار قبانی
من به عاشقان تو شباهتی ندارم، بانوی من.
اگر دیگری به تو ابر می دهد
من به تو باران می دهم
اگر دیگری فانوسی به دستت می دهد
من برایت ماه به زیر می کشم
اگر دیگری شاخه ای به تو می بخشد
من برایت درخت از خاک بیرون می آورم
اگر دیگری کشتی ارزانیت می دارد
من به تو سفری دریایی پیشکش می کنم.
نزار قبانی
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف،
شعر بنویسم
روی برف،
عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
نزار قبانی
می خواهم مجلات اعتراف کنند
که من بزرگ ترین آنار شیست قرنم
این بهترین فرصت برای با تو بودن
در زمینه یک عکس است
تا خوانندگان صفحه های جنایی ـ عشقی نیز بدانند
که معشوق من تویی...
نزار قبانی
بهار...
از نامه های عاشقانه ی من و تو
شکل می گیرد...
*
«دوستت دارم»
و پایان سطر نقطه ای نمی گذارم
نزار قبانی
بگذار بر آئینههای دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر
پارهای زاد راه برگیرم ...
میخواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو ...
پس آیا کمی روبرویم مینشینی
تا نقش محال بزنم؟
نزار قبانی
بزرگترین گناه من
ـ ای شاهزادهی دریا چشم!ـ
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
زندگی کولی وارم بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبورِ سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راهِ هر زنی که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آنگاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
همچون دریچههای دِیر
به روی تمام عاشقان!
نزار قبانی
بگذار
تو را میان خویشتن و خویش بگویم ...
میان مژگانم و چشم
بگذار
اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا با گل نم باران ...
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری ...
نزار قبانی
چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می بندی،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم،
تو را می گزینم،
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر لب،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می کشی،
ومن اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
از میان همه ی زنان
در دستان تو می نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟
نزار قبانی
دوستت دارم
می خواهم تو را به زمان
به حال و هوایم پیوند دهم
ستاره ای در مدارم!
می خواهم شکل واژه ها شوی
و سپیدی کاغذ
هر کتابی که چاپ می کنم
مردم که بخوانند
تو چون گلی در آن باشی
شکل دهانم
حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم ببینند
شکل دستانم
به میز که تکیه می کنم
ترا میان دستانم خواب ببینند
پروانه ای در دستان کودکی!
من عاشق حرفه ایم
شغلم عشق تو
عشق چرخان روی پوستم
تو زیر پوستم
من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو
چرا به من و باران ایست می دهی؟
وقتی می دانی
همه زندگیام با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را به من آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...
نزار قبانی