خورشید، نور بر دل خاموش کوچه ریخت
مرغ نگاه من به سوی خانه اش پرید
قالی کهنه را زن همسایه می تکاند
گرد و غبار در دهن کوچه می دوید
در بازگشت، چند طبق کش درآمدند
بر سر نهاده آینه و فرش و شمعدان
آهنگ دلنشین کمانچه بلند شد
زن ها بزک نموده و شاد و ترانه خوان
اسپند سوخت، خنچه نهان شد به پیچ کوی
در جوی خشک یک سگ ولگرد مرده بود
سوزاندم آنچه نامه ازو داشتم، به خشم
زیرا که عشق پاک من از یاد برده بود
تنگ غروب بود و لب هره، آفتاب
تن را به روی تیغۀ دیوار می کشید
خورشید، بند روز ز پا باز کرده بود
خود را به سرزمین شب تار می کشید
دیدم ملیحه کوچِ* مرا روی سینه داشت
بر سر کشیده روسری توری سپید
چشمی به چشم ماند، نگاهی تمام گشت
اشکی به جوش آمد، دیگر مرا ندید
نصرت رحمانی