هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: پروانه نجاتی ـ یعقوب زارع» ثبت شده است

اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند

پیمبرانه به تکبیر باز کن لب را
که از صدای تو ذرّات در شعف شده‌اند

برای چرخ زدن در حوالی خورشید
مدارهای سراسیمه جان به کف شده‌اند

به یُمن بارش احساس در مساحت ظهر
غبارها ز رُخ دشت برطرف شده‌اند

و کربلا شده دریایی از حماسه و شور
و ریگ‌های بیابان همه صدف شده‌اند

نماز عشق فقط سجده‌ای پر از خون است
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

بالا بلای من بنشین چای دم کنم
بنشین بساط شعر و غزل را علم کنم

بنشین که روی نرگس و یاس و بنفشه را
با وصف چشم و گونه و روی تو کم کنم

گیسو به روی شانه بیفشان که از حسد
شب را به کام این شب تاریک سم کنم

لب باز کن به حرف که لب وا کنم به شعر
لب باز کن به خنده که خنده به غم کنم

اندوه من به حد تغزل رسیده است
وقتش رسیده است که شرح دلم کنم

"با صد هزار جلوه برون آمدی که من"
صد ها هزار پنجره را متهم کنم

شهری به شوق وسوسه دنبال چشم توست
پای کدام چشم چران را قلم کنم ؟

یعقوب زارع

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

مادر نشسته، سیر تماشایشان کند
هنگام رفتن است، مهیّایشان کند

عون است یا محمّد ؟ فرقی نمی‌کند
در اشک‌های بدرقه، پیدایشان کند

این سهم زینب است ، دو توفان ، دو گردباد
لب‌تشنه‌اند، راهی دریایشان کند

او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند

آن‌ها پُر از حرارت «لبیّک» گفتنند
باید سفر به خلوت شیدایشان کند

آرام، سرمه می‌کشد و شانه می‌زند
تا در کمند عشق، فریبایشان کند

بر شانه می‌زند که برو، سهم کوچکی ا‌ست
باید نثار غربت مولایشان کند

پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران
دم طلوع تو  باید چه دلنشین باشد
و شاعرانه ترین لحظهء زمین باشد

تو اتّفاق بیفتى در آسمان ظهور
براى گام تو چشم من اوّلین باشد

خدا کند برسى اى بهار پنهانم
چه فرق مى کند آن فصل چندمین باشد

دل گرفتهء تقویم ها ورق بخورد
اگرچه آمدنت روز واپسین باشد

تو را صدا بزنم با گلوى تبدارم
و خنده هاى مرا مرگ در کمین باشد

در انتظار تو اى امتداد روشن وحى
خوش است روح غزل ، مست و آتشین باشد

در انتظار تو مى میرم و نمى آیى
همیشه قصّهء جان هاى عاشق این باشد

پروانه نجاتی
۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد
که هیچ نقشۀ شومی در آن کشیده نمی شد

چه می شد، آه خدایا، حصار حوصله ی شهر
به گرد این همه بی غیرتی تنیده نمی شد

نفاق خیمه نمی زد به دشت عادت مردم
و روح جاری نفرین در آن دمیده نمی شد

چه می شد، آه که طغیان کینه ورزی این شهر
برای فرق علی، تیغ زهر دیده نمی شد

درخت سبز عدالت، در آن سکوت مکدّر
برای صاعقه این گونه برگزیده نمی شد

و در مساحت آن اتفاق سرخ و مه آلود
صدای پای علی نیمه شب شنیده نمی شد

و آفریده شد این شهر، غرق یک غم مرموز
به جز فریب در این شهر اگرچه دیده نمی شد

ورق ورق همه تقویم شرم و بدنامی است
چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد


پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران