باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی
آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!
لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی
چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی
صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی
سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی
«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی
سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی
گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی
تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی
پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی
این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛
می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...
محمد زارعی