بزرگ شدهام دیگر و میتوانم از پس اشکهایم بر بیایم
بزرگ شدهام دیگر ...
و میتوانم از پس اشکهایم بر بیایم
وقتی گربهای زیر ماشین میرود
وقتی خبر مرگ دوستی میآید
وقتی به خاطرات کودکی میاندیشم ... میتوانم کنترل کنم
حواسهای پنچ گانهام را
وهنگامی که به کسی دروغ میگویم
میتوانم نگذارم صدایم بلرزد
یا گلویم بگیرد ... بزرگ شدهام
ودیگر به وقت خواندن شعر
تپق نمیزنم
و قطرههای عرق
پیشانیام را نمیپوشانند ... دیگر هر حرفی را باور نمیکنم،
از هرچیزی برای خود بتی نمیسازم
و آنقدر قوی شدهام
که چشم در چشم مفتش بگویم
تعهدی را امضا نمیکنم ... بزرگ شدهام اما
شنیدن نامت کافیست
به همان پسرک خجالتی بدل شوم
که دلِ دادن گل سرخی را به تو نداشت
وصدایش
هنگام سخن گفتن از پشت تلفن
چنان میلرزید
که تو را به خنده میانداخت .
بزرگ شده ام...
و مطمئن قدم بر میدارم در زندگی
اما وقتی پای تو در میان باشد
پشت پا میخورم از خودم
و بر سنگفرش خیابان میغلتم ...
یغما گلرویی