آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی
ای چشم ِ عقل خیره در اوصاف ِ روی تو
چون مرغ ِ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزۀ خونخوار و لعل ِ لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی
گیرم که بر کنی دل ِ سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که بر کنی؟
حکم آن ِ توست اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد ِ وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک...
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متّفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان ِ چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکسته ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی!
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
سعدی
۹۵/۰۲/۰۳