آمدی با تجلی توحید
آمدی با تجلی توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و ظلم و جاهلیت را
ولی افسوس عدهای بودند
غرق در ظلمت و تباهیها
در حضور زلال تو حتی
پِی مال و مقام خواهیها
سالها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آنها سیاهکاری بود
چه به روز دل تو آورده
غفلت ناتمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خستهای از مرام این مردم
آخرین روزها خودت دیدی
فتنهای سهمگین رقم میخورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعهها به هم میخورد
پیش چشمان بیشکیبت باز
بیرق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند
خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو روسپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند
بعد تو در میان اصحابت
چه میآید به روز سیرهٔ تو
میروی و غریبتر از پیش
بین نامردمان عشیرهٔ تو
لحظههای وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمهات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خندهٔ گریهپوش فاطمهات
میروی و در این غریبستان
بی تو دق میکنند سلمانها
دستهای علی و زخم طناب
وای از ظاهراً مسلمانها...
غربت تو هنوز هم جاریست
قصهٔ تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بییاریست
سالها آفتاب این مردم
یوسف رحیمی