آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ
آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
هم چون دل غریب برای وطن ، گرفت
در جست و جوی جوهر آن حُسن گمشده
از بام و در ، دوباره سراغ « حَسن » گرفت
خاکستر حریق افق بر دلم نشست
آیینه ی شکسته ، غبار مِحَن گرفت
مرگ آن قدر به زندگی ام عرصه تنگ کرد
تا جای و جامه ، حالت گور و کفن گرفت
**
در راه بود موکب گل ها که ناگهان
پاییز بی امان به شبیخون ، چمن گرفت
آن آبشار همهمه افتاد از خروش
و آن جوی بار زمزمه ، لای و لجن گرفت
ای آسمان چه جای عقابان تیزپر ؟
کز تنگ عرصه ات ، دل زاغ و زغن گرفت
**
فریادها به گریه بدل گشت در گلو
زین بغض دردناک که راه سخن گرفت
حسین منزوی
۹۵/۱۰/۱۹