آه وقتى کاروان راه بیابان مى گرفت
چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ق.ظ
آه وقتى کاروان راه بیابان مى گرفت
از همان اول سفر باید که پایان مى گرفت
با تبر آمد به قصد چیدن گل ، دشمنت
کاش بر یک لاله ى پژمرده آسان مى گرفت
سرو هم از خشک سالى قامتش خم مى شود
از براى غنچه ها اى کاش باران مى گرفت
ماهى سرخى که از تُنگش جدا افتاده بود
قدر اشکى آب مى نوشید اگر ، جان مى گرفت
بر سر بازار حُسنت از تحیُّــر مانده ام
هر که سر مى داد در راه تو سامان مى گرفت
اى که در ظهر عطش آبى ننوشیدى جز عشق
گر تو مى گفتى جهان آنروز پایان مى گرفت
محمد شیخی
۹۵/۰۷/۲۱