از زلف پریشان تو دارم گله چندان
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ب.ظ
از زلف پریشان تو دارم گله چندان
از زلف پریشان تو از زلف پریشان
زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
ای دوست مرا از سر خود وا مکن آسان
پنهان نکند راز مرا پردهی اشکم
عمریست که دل باختهام، از تو چه پنهان
از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حیرانم و حیرانم و حیرانم و حیران
یک شهر شود در پیات آوارهی صحرا
کافیست که من سر بگذارم به بیابان
هر لاله گرفتهست قنوت آمدنت را
این خاک ندیدهست به خود بعد تو باران
بازآی که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان
یوسف رحیمی
از زلف پریشان تو از زلف پریشان
زلفت گره انداخته در کار دلم سخت
ای دوست مرا از سر خود وا مکن آسان
پنهان نکند راز مرا پردهی اشکم
عمریست که دل باختهام، از تو چه پنهان
از عشق تو در آتشم، از آتش عشقت
حیرانم و حیرانم و حیرانم و حیران
یک شهر شود در پیات آوارهی صحرا
کافیست که من سر بگذارم به بیابان
هر لاله گرفتهست قنوت آمدنت را
این خاک ندیدهست به خود بعد تو باران
بازآی که در مقدم تو جان بفشانم
من زنده از آنم که به عشق تو دهم جان
یوسف رحیمی
۹۴/۱۱/۱۰