از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ق.ظ
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم
گر توانی که بجویی دلم ، امروز بجوی
ورنه بسیار بجویی و نیابی بازم
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم
گر به آتش بَریَم صد ره و بیرون آری ،
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم ؟
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمّازم ؟
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب درِ چشم است به فکرت بازم
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی !
درد عشق است ؛ ندانم که چه درمان سازم ...
سعدی
۹۵/۰۶/۲۸