هم‌قافیه با باران

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت

جمعه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۵۵ ب.ظ

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت 

«از خود به در شدم» که زمین بر سرت گرفت


دریا شد از تلاطم امواج تو جهان 

پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت


مثل صدف که منحنی موج را شناخت 

پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت


گامت خیال داشت که بگریزد از زمان 

هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت


چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد 

اول رهات کرد ...ولی آخرت گرفت !


پروانه ای شدی و غزل رود رنگ شد 

گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت


گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو 

جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت


لبهات تشنه های وصالند ؛ مانده ام -

پستان چگونه از دهنت مادرت گرفت !


هرگز یکی دو بوسه به جایی نمی رسد 

باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت


باید که بوسه بوسه سواران سرخ پوست 

یکجا گسیل کرد ، سپس کشورت گرفت


آتش به پا شد از همه سو شد قیامتی

خورشید هم به حکم «اذا... کُوِّرَت» گرفت !


تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید 

همراه من زمین و زمان در برت گرفت ...


سیامک بهرام پرور

۹۳/۱۲/۲۲
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران