از من بخواه سرد کنم آفتاب را
جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ق.ظ
از من بخواه سرد کنم آفتاب را
یا سرکشم تمامی حجم سراب را
با من بگو حرام کنم صد شب سیاه
بر چشم های بی رمق خویش خواب را
اما نگو که از سر تزویر و حرص و ترس
در استکان شیخ بنوشم شراب را
از من مخواه آنکه به دریوزه وا کنم
در عرصه ی مگس پر و بال عقاب را
یا تن دهم به معصیتی که فقیه شهر
بر قامتش کشیده لباس ثواب را
بوی تعفنش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را
یک شهر اگر به پاکی او معترف شوند
"دریا" صدا نمی کنم این منجلاب را
امید بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمی کنم این شعر ناب را
محمدرضا طاهری
۹۵/۰۸/۲۸