از نگاهت شکیب میبارد
از نگاهت شکیب میبارد
چشمهایت خلاصهٔ صبر است
همهٔ عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهٔ صبر است
شدّت غم چه بیکران کرده
آسمان دل وسیعت را
غیر زینب کسی نمیفهمد
راز شبگریهٔ بقیعت را
خاطرات کبود آیینه
چقدر زود مو سپیدت کرد
مرگ تدریجی چهل ساله
داغ این کوچه ها شهیدت کرد
بین این مردمان بی غیرت
سهم آئینهٔ دلت آه است
دم به دم روی منبر خورشید
سبّ مولا چقدر جانکاه است
حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خستهات کرده
خون شده قلبت از زمینیها
بیوفایی شکستهات کرده
کوثری و نصیب تو افسوس
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بیدردند
چشمهایت چه زود پیر شده
چقدر چشمهای یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعتشکنترین مردم
خیمهات را چه زود غارت کرد
چشمهای تو پر شفق اما
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند!
در نمازت به تن زره داری
آسمان هم به هقهق افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعلهور است
غربت کربلای زخمی تو
حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشمهایت هنوز گریان است
لحظه های وداع جاری بود
شعلهٔ غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا میزد
از دل لحظهها عبوری سرخ:
هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر، تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل میبندند
نیزه در نیزه، نیزه در نیزه
یوسف رحیمی