از گذشته شکسته تر شده ای
از گذشته شکسته تر شده ای
چشمهایت شروع بارانهاست
من به مرز جنون سفر کردم
آه اینجا ته ِ ته ِ دنیاست !
دوستم داری و نمی خواهم
دوستت دارم و نمی خواهی
بی تفاوت به این تفاوت ها
سر بزن تو به خلوتم گاهی
به همین من که خسته تر هستم
از قدم های موذی ساعت
از نگاه کسی در آیینه
از شروع دوباره، از فرصت
قدرهر لحظه را نمی دانم
قصه ی تازه ای نمی خوانم
خود کشی هم نکرده ام اما
توی این وضعیت نمی مانم
وضعیت چون کمی خطرناک است
فلسفه ،عشق را نمی فهمد
این جنونم ، دلیل طوفانهاست
قهر من را خدا نمی فهمد
قهر با برزخ هم آغوشی
قهر با آن نگاه غمگینت
ترس از انتهای رویاها
وحشتم از سکوت سنگینت
اینکه باید شبیه یک سایه
تا همیشه به «هیچ کس» برسم
ترس از اینکه موقع پرواز
باز هر شب به یک قفس برسم
چه بخندم به لحظه های شوم
چه بگریم به حال فرداها
آخر قصه ها مشخص نیست
مرگ بر واقعیت ِ دنیا
صنم نافع