هم‌قافیه با باران

اشک رازیست لبخند رازیست عشق رازیست

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ب.ظ
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب ، لبخند عشق ام بود

قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا یزی نان که بدانی .......
من درد مشترکم
مرا فریاد کن .

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ای تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر زنده گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین ِ زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با طوفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیراکه من
 ریشه های تو را دریافته ام
 زیرا که صدای من
 با صدای تو آشناست

احمد شاملو
۹۵/۰۹/۲۱
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران