او که میپنداشت من لبریز از خوشحالیام
دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ق.ظ
او که میپنداشت من لبریز از خوشحالیام
پی نبُرد از خندهی تلخم به دست ِخالیام
نارفیقانم چه آسان انگ ِبیدردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالیام
سالها کُنج قفس آواز ِخوش سر دادهام
تا نداند هیچکس زندانی بی بالیام
شادم از عمری که زخمم منت ِمرهم نبُرد
گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالیام!
بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سخت جانم کرد -خوشبختانه- بداقبالیام
سجاد رشیدی پور
۹۵/۰۲/۲۰