اگر دستم رسد روزى که انصاف از تو بستانم
اگر دستم رسد روزى که انصاف از تو بستانم
قضاى عهد ماضى را شبى دستى برافشانم
چنانت دوست میدارم، که گر روزى فراق افتد
تو صبر از من توانى کرد و من صبر از تو نتوانم …
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه!
دگر ره دیده میافتد بر آن بالاى فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینى
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یارى به اقصایى
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
به دریایى درافتادم که پایانش نمیبینم
کسى را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم …
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختى رفیق سست پیمانم!
مپرس ام: دوش چون بودى؟؟ به تاریکى و تنهایى …
شب هجرم چه میپرسى؟ که روز وصل حیرانم!
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمى با دوست در خلوت، بِهْ از صد سال در عشرت
من آزادى نمیخواهم! که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنى از گلستانم
سعدی
کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@