این روزها خون میخورم از بس پریشانم
دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ
این روزها خون میخورم از بس پریشانم
بـا عشق، با دیـوانـهگی دست و گریبانم
او سـازِ رفتن مینوازد بـارهـا اما
من ماندهام حتا دلیلش را نـمیدانم
از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خوردهی یک بیدِ لرزانم
گُم میشوم در خویش و باتو میشوم پیدا
ای عشـق! ای سر منشأ غـم های پنهانم!
کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم
بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم
من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!
رامین ملزم
بـا عشق، با دیـوانـهگی دست و گریبانم
او سـازِ رفتن مینوازد بـارهـا اما
من ماندهام حتا دلیلش را نـمیدانم
از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خوردهی یک بیدِ لرزانم
گُم میشوم در خویش و باتو میشوم پیدا
ای عشـق! ای سر منشأ غـم های پنهانم!
کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم
بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم
من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!
رامین ملزم
۹۵/۰۳/۲۴