این روزها که از همیشه تاریخ بدترم
این روزها که از همیشه تاریخ بدترم
چسبیده ام به زندگی لعنتی ترم
بیهودگی مرا به جنونم کشانده است
هی گیر میدهم به لباسای دخترم
با من بخواب این شب دیوانه وار را
با چشمهای خانه برانداز و نکته سنج
چیزی برای مستی امشب نمانده است
آزادی ات بدست نیاید مگر به رنج
از فقر شعر رو به تفلسف بیاوریم
این بار با نگاه "بدن مندی" فوکو
چیزی نمانده است به یک جنگ تن به تن
آغوش من گرفته از اینجا برو برو
تکرار می شوم همه شب پشت آینه
انگار یک نفر به تو نزدیک تر شده
انگار پشت آینه ها شهر دیگری است
انگار رفته ای تو و خاکم به سر شده
آوار ، روی پیکر تنهایی من است
سگها کنار پنجره پچ پچ که میکنند
میترسم از تصور مگسی روی زخمها
میترسم از عفونت خونی که میخورند
در خون من عفونت شعر است لاجرم
شاعر شدم که بند به بندم جنون شود
من مبتلای درد زبانم که سالهاست
میخواهد از تغزل عاشق برون شود
تنها تویی که روی مرا خوب دیده ای
آن روی لعنتی تر از این لحظه هام را
آن سگ شدن و باز که دعواست مادرم
از ترس این پدر بروم پشت بام را...؟
تا یاد می کنی تو مرا فحش می شوند
حتی تمام کودکی ام روی دست هات
حالا مرا به خاطر شعرم کتک بزن
حالا بریز روی سر من شکست هات
من را که پرت کرده ای آنسوی طرد ها
دیگر چه کار با من دیوانه داشتی ؟
آیا بغیر من که خود "بودن" توام
کاری به هیچ شاعر دیگر نداشتی ؟
قاسم قاسمی اصل