این همان خانه ی قدیمی ماست،آمدم خسته پشت دیوارش
جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ق.ظ
این همان خانه ی قدیمی ماست،آمدم خسته پشت دیوارش
چه کج افتاده روی کاشی ها شبح پیرمرد گچ کارش
این همان کوچه است وباز فقط، سنگفرشی عریض تر دارد
این همان کوچه و نمی بینم، دو سه گنجشک بر سپیدارش
این همان خانه است و مادر نیست تا بیاید به پیشواز پسر
می تراود از این حیاط اما بوی چادر نماز گلدارش
این اتاقی که تا ستاره ی صبح، شاهد شب نخوابی من بود
پسری بود نیمه جان از درد، مادری تا سحر پرستارش
در شب شاهنامه می خواندم، در همین خانه، خوان پنجم را
زن جادوگر آفتابی بود، پهلوان محو زخمه ی تارش...
گاه گاهی حماسه می خواندم،داستان هایی از "رییسعلی"
و در اوهام خود تفنگ به دست،درپس نخل های دلوارش
چه مردد میان شک و یقین، چشم بر کارگاه کوزه گری
دیدم آنجا سبوی خیام ست، بر سرم ریخت ابر انکارش
دست من را کشید خواهر و با هق هق از حال و روز مادر گفت
که محمد حسین! کاری کن، می کشد سرفه های کشدارش
بعد زنگ حساب، سیل آمد و بر آن پل نرفته، افتادم
مادرم آمد و به کوچه گریست، که خدایا خودت نگه دارش
بعد از آن سال ها من آمده ام، من همان کودک یتیمی که
قلکش را شکسته و دارد ترس بی مورد از طلبکارش
من و احمد مسیر مدرسه را چه سراسیمه می دویم امشب
من که جامانده خط کشم به اتاق، او به جدول گم است پرگارش
در همین خانه است کودکی ام، در سکوت اتاق کوچک من
می شوم باتمام موجودی ضرب در زندگی خریدارش
محمدحسین انصاری نژاد
چه کج افتاده روی کاشی ها شبح پیرمرد گچ کارش
این همان کوچه است وباز فقط، سنگفرشی عریض تر دارد
این همان کوچه و نمی بینم، دو سه گنجشک بر سپیدارش
این همان خانه است و مادر نیست تا بیاید به پیشواز پسر
می تراود از این حیاط اما بوی چادر نماز گلدارش
این اتاقی که تا ستاره ی صبح، شاهد شب نخوابی من بود
پسری بود نیمه جان از درد، مادری تا سحر پرستارش
در شب شاهنامه می خواندم، در همین خانه، خوان پنجم را
زن جادوگر آفتابی بود، پهلوان محو زخمه ی تارش...
گاه گاهی حماسه می خواندم،داستان هایی از "رییسعلی"
و در اوهام خود تفنگ به دست،درپس نخل های دلوارش
چه مردد میان شک و یقین، چشم بر کارگاه کوزه گری
دیدم آنجا سبوی خیام ست، بر سرم ریخت ابر انکارش
دست من را کشید خواهر و با هق هق از حال و روز مادر گفت
که محمد حسین! کاری کن، می کشد سرفه های کشدارش
بعد زنگ حساب، سیل آمد و بر آن پل نرفته، افتادم
مادرم آمد و به کوچه گریست، که خدایا خودت نگه دارش
بعد از آن سال ها من آمده ام، من همان کودک یتیمی که
قلکش را شکسته و دارد ترس بی مورد از طلبکارش
من و احمد مسیر مدرسه را چه سراسیمه می دویم امشب
من که جامانده خط کشم به اتاق، او به جدول گم است پرگارش
در همین خانه است کودکی ام، در سکوت اتاق کوچک من
می شوم باتمام موجودی ضرب در زندگی خریدارش
محمدحسین انصاری نژاد
۹۶/۰۳/۰۵