ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو
در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو
قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو
آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو
تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو
هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو
موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو
حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو
باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو
خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود
توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی
محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی
روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی
گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی
جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی
در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی
در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی
جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی
بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی
در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی
سوگند می خورم که ندارم نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی
یک قطره زآب جوت به صد یم نمیدهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـیدهم
نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است
آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض «یا حمیدُ بحق محمـد» است
بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است
دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است
مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است
پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّد مؤیـد است
ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است
بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است
تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است
گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که نغمه صلواتت خوش آمد است
ای چهــره بــلال تــو بــاغ بـهشت من
این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من
غلامرضا سازگار
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو
در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو
قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو
آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو
تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو
هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو
موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو
حبل متین عالم خلقت شود به حشر
آرند اگر به دست، نخـی از ردای تو
باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال
یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو
خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود
قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود
توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتی
محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی
روزی که انبیا به صف حشر بگذرند
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی
گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی
جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی
در حشر نیست راه نجاتی برایشان
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی
در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی
جان جهان به پاش بریزم، اگر کم است
خواند هـر آنکـه از تـو برایم روایتی
بیش از پیمبران ستم آمد به حضرتت
لبخندهـا زدی و نکــردی شکایتـی
در مصحف جمال تو کردیم سیرها
جـز آیه هــای نــور ندیدیم آیتی
سوگند می خورم که ندارم نـداشتم
غیـر از ولایت تـو و آلت، ولایتـی
یک قطره زآب جوت به صد یم نمیدهم
یک تار مـوت را بـه دو عالم نمـیدهم
نـام احـد کـه نام خداوند سرمـد است
میمی بر آن اضافه شده، اسم احمد است
آدم کـه گشت توبـه او نـزد حـق قبول
از فیـض «یا حمیدُ بحق محمـد» است
بـا دیـدن جمـال تـو خوبـان دهـر را
در دل امیـد بـاغ جنـان داشتن بد است
دست تو ظرف رحمت بی انتهای هوست
هر چه خدا به خلق ببخشد، از این ید است
مقصود باغ و لاله و حور و قصور نیست
اهـل بهشت را سـر کوی تو مقصد است
پیش از هبـوط آدم و حـوا بـه خط نور
دست خدا نـوشت: محمّد مؤیـد است
ذکـر خـدا و ذکـر ملک تـا قیام حشر
پیوسته بر شمـا صلـوات مجـدد است
بـر سـر در بهشت و جهنـم نـوشته ند
بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است
تفسیـر یـک حدیـث ز میم دهـان تو
بالله نیـاز مـن به هـزاران مجلـد است
گفتم بــه بــزم قـرب الهـی قدم نهم
دیدم که نغمه صلواتت خوش آمد است
ای چهــره بــلال تــو بــاغ بـهشت من
این «میثم»، این تو آن همه افعال زشت من
غلامرضا سازگار
۹۳/۱۰/۳۰