باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است
باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است
ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز
بر جبین شب علامت های طغیان دیده است
جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر
در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است
لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش
زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است
منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.
آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.
هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال
پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است
ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،
آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است
گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،
لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.
باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده
دست شب آغشته با خون خروسان دیده است
حسین منزوی