بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی ست
دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ب.ظ
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی ست
گر رو به تو آوردهام ازروی نیازی ست
ور دردسری میدهمت ازسردری ست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است.
مهرداد اوستا
۹۶/۱۰/۰۴