باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
باز آئینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شکست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنهام امشب, اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمهای شیرینست
من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن
این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
وه که غافل شدهای از دل غوغائی من
میرسد نغمهای از دور بگوشم, ای خواب
مکن, این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن»
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمهایست
برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهایست
چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد
با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست
مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه . . . بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم
مهدی اخوان ثالث