باز بر پا کرده ایم یادمانی، چلچراغی شمعی و فانوس و عشقی
باز بر پا کرده ایم
یادمانی ،چلچراغی
شمعی و فانوس و عشقی.
عکس ها را چیده ایم
چند تایی هم کلاه
چفیه ای بر دوشمان
و لباس خاکی ای تن پوشمان.
سنگری را یاد آن ایام بر پا کرده ایم.
لحظه هایی یاد مردان می کنیم
فکه و مجنون و هور
یا شلمچه
عاشقی و خالصی
یا برای دیگران دلواپسی.
باز هم در غربت مردان خون
اشک جاری می کنیم
تا به پایان میرسد
می رویم تا سال بعد.
باز موسی راهی طور است ما
خود پرستی
ظاهر و ظاهر پرستی
با هوس در آشتی.
روزگاری هست ما جا ماندگان
راهشان را یادشان را
آسمانی مردی و ایثارشان را
سفره ها انداختیم
و چه آسان راهشان را با ریا دل باختیم.
عهد کردیم تا شهیدان
این سبو را «می» شوند
و شکستیم عهد را
از شهیدان هم سبویی ساختیم
باده ی دلخواه را در اندرون انداختیم
سهم مان را لحظه ای کردیم از مردان مرد.
یاد داریم آن زمانی را که روبه در کنام شیر شد
خاک مان از خون مرغان مهاجر سیر شد
لیک غافل گشته ایم
راه خون و نور را
سهم شان را فاتحه یا خاطره
یا مرور یک وصیت کرده ایم.
ای جماعت
نفخه ی پاک شهادت در هواست
شامه ای باید تا عاشق شویم
تا به انفاس مسیحا ی دلیران نبرد
در هوای عاشقی و چفیه و سربند ها
و رها از دام و زنجیر و تمام بندها
سامری نفس را
با خلوص سجده ها
دردل آتش فرو سازیم و معدو مش کنیم
تا تمام لحظه ها مان
یادمانی باشد از مردان عشق
مرتضی برخورداری دشت خاکی