با شعلهی در سینه نوشتم که بخوانی
با شعلهی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعلهی پنهان دلم را بنشانی
افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی...
خورشیدی و من، بوتهی در خاک، اسیرم
دردیست: تَمَنّا کنی اما نتوانی
انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بیمبدأ و بیمقصد و بیبرگ «نشانی»
یا گم شده یابنالحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی...
هرچند امامی و دلت خانهی وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی
من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری... تو مگر پای دلم را بکشانی
قنداقهی خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی
گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی
گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که میزد ضربانی
قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی
چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطرهها روز و شبی میگذرانی
شرمندهی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی
سیدمحمد سادات اخوی