بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ
بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیدهام، چه کار کنم؟
بدین مشقّت ما، زندگی نمیارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرَم که مست کنی، هستیام نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم
که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم
ز پیش آن که اجل هستیام فدا سازد
چرا نه هستی خود را فدای یار کنم
ز بسکه صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است
تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی
گرفته اشک ره دیدهام، چه کار کنم؟
بدین مشقّت ما، زندگی نمیارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم
به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرَم که مست کنی، هستیام نثار کنم
شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن
بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم
چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم
که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم
ز پیش آن که اجل هستیام فدا سازد
چرا نه هستی خود را فدای یار کنم
ز بسکه صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم
بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم
جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم
من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟
بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است
تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!
میرزاده عشقی
۹۶/۰۷/۲۶