برابر منی اما مجال دم زدنت نیست
يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۱ ب.ظ
برابر منی اما مجال دم زدنت نیست
خموشی ات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کرده ای؟چه ستم کرده ای به خویش که دیگر
چنان گذشته شیرین لبی شکر شکنت نیست
هوا چرا همه بوی فراق می دهد امروز
تو تا همیشه گر از من سر جدا شدنت نیست؟
همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان
دلت مراست-تو خود گفته ای-اگر بدنت نیست
چه غم!نداشته باشم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان،مثل دوست داشتنت نیست
من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر انیم
که یار غیر تو ام نه،که یار غیر منت نیست
همیشه های مشامم شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
حسین منزوی
۹۳/۱۱/۲۶